-
روز بی کاری
دوشنبه 20 مهرماه سال 1394 12:00
خوبه آدم کار و زندگی نداشته باشه و بره تو شهر بگرده. هر روز از کنار یه سری چیزا رد میشم که چون وقت ندارم نمی تونم با دقت بررسی یا پیگیریشون کنم حتی اگه در حد یه لونه ی پرنده یا چندتا بچه گربه باشن. آدم باید تو زندگیش یه روز در هفته رو به عنوان روز بی کاری بذاره. بعد یه بازه ی زمانی از اون روز رو به گردش تو شهر اختصاص...
-
ایسنتاگرام
دوشنبه 20 مهرماه سال 1394 11:48
من همیشه فیلم های خوش آب و رنگ دوس داشتم. مث املی. چترش خال خالی بود. کوسن های مبل هاش رنگی رنگی بودن. بلیز سبز داشت با دامن قرمز یا برعکس. آشپزخونه چهارخونه بود با گلدونای نامرتب. من تو تهران بزرگ شدم. اونقد شلوغ و پر ماجراست که یادت می ره روزها گذشت. شب ها گذشت. آدما و ماشینا رو نمی شه تمیز داد از هم. تو این شهر،...
-
من قهرمان این داستانم... نیاز ندارم کسی نجاتم بده
دوشنبه 20 مهرماه سال 1394 10:53
من پروردگار روزهای تکراری ام. چیزای کوچیک ساده ای که ازشون لذت می برم رو بچینم کنار هم و یه گوشه ی دنج، ورای تمام خاطرات و لحظات حس کنم تنهام... و خوشبختم. اینکه بعضا خوشبختی خودت رو گره خورده با تنهایی ببینی یکم چیزه... روانشناس نیازمندیم طور. بدم میاد از این طور گذاشتن ها ته عبارات ولی گاهی خیلی جملات رو ساده می...
-
-27 : عناصر کلیدی یک اتفاق
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1394 10:32
شانزده ساله بودن خود به اندازه ی کافی مزخرف است چه برسد به آنکه ساکن شهری راکد در حومه ی ایالتی ورشکسته که مردمش صرفا دلخوش به زندگی دوستانه و خانواده وارشان در کنار یکدیگر هستند هم باشی. شانزده ساله بودن از دید دیگران یعنی نه آنقدر مرد شده ای که دخترها به چشم گزینه ی مناسب به عنوان دوست پسر نگاهت کنند و نه آنقدر بچه...
-
-28 : سبز با راه راه های سیاه
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1394 10:33
زمین زیر پاهایش مرطوب بود و مملو از شاخه های شکسته ی درختان، اما شباهتی به چیزی که پیش از در آوردن کفش هایش تصور می کرد نداشت. مسافت زیادی را طی کرده بود؛ آنقدر که هر آن امکان داشت به انتهای دیگر جنگل برسد_ اما جنگل که انتها ندارد. جنگل مانند اقیانوس با واژه ی عمق توصیف می شوند و فاقد انتهای دیگر است. هر چه بیشتر در...
-
شماها هم از تابستون متنفرین؟
یکشنبه 21 تیرماه سال 1394 21:59
آدم حس میکنه ته چاه وجودشه و مدت هاست که اونجا نشسته. آرامش... رخوت... اما یهو بعد مدت ها سرت رو میگیری بالا و متوجه میشی اوه... چقد فاصلت با روشنایی بیشتر شده. چقدر بالای چاه دور تر از همیشه به نظر میاد. بعد می فهمی ته چاه وجودت رو بیل زدی گویا. بیل زدی و رفتی پایین. رفتی پایین و محتویات اضافیش رو ریختی بیرون......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 خردادماه سال 1394 10:42
- چرا گردنت کبوده؟ - واسه هر کسی ممکنه پیش بیاد. - نه مال من کبود نیست. - میخوای کمکت کنم؟! و دستاشو انداخت دور گردن طرف و تا تونست فشار داد...
-
امسال ، سال گوسفنده.
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1394 22:00
یافتم یافتم یافتم! من راز طول عمر رو دیروز کف آشپزخونه ی کافه فرهنگِ کوچه ی عبدی نژاد که یه سرش تو خیابون شونزده آذره و اون یکی سرش تو خیابون کارگر، زمانی که تک و تنها نشسته بودم و زل زده بودم به کابینت رو به رو و آهنگ لورد داشت پلی میشد کشف کردم. به کمل آبی و سرامیک پارکت مانند و پاستای پر نعنا هم مربوط نبود. اول فکر...
-
خواب را دریابیم... که در آن دولت خاموشی هاست.
جمعه 22 اسفندماه سال 1393 22:01
از خواب بلند شدم و نشستم blue jasmine وودی آلن رو دیدم. فیلم خوبی بود. از میدنایت بهتر بود به نظرم. از یو ویل میت ا دراز دارک استرنجر هم بهتر بود ولی هر سه یه سبک بودن. اصن نمی دونستم فیلم مال وودی آلنه. تیتراژ آغازین بود. حس کردم باز تو ویل میت ا تال دارک استرنجر رو می بینم. با خودم گفتم مال وودی آلنه. زد دایرکتر رو...
-
چند خط در وصف میزان حماقت بشری 21 ساله؛ تقدیم به جَدم با این ژنِ عنش.
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1393 22:02
داستان، با واقعیت فرق میکنه. داستان نوشته میشه چون با واقعیت فرق میکنه. داستانی که وارد واقعیت بشه جزئیات پیدا میکنه نه فقط سیر پیشرفت. و جزئیات مهمن. جزئیات خیلی مهمن. جزئیات مهم ترین چیز ها هستن. اینکه یه پیش آمد در کل چی به نظر میرسه هیچ اهمیتی نداره. جزئیات مهمن. بخاطر همین داستان ها بی ارزشن. چون جزئیاتشون...
-
روز های غیر سالادی
سهشنبه 23 دیماه سال 1393 22:03
بابام بهم می گفت بخند. می گفتم به چی بخندم. تعجب می کرد و سایر واکنش های اعصاب خورد کن ناشی از عدم درک متقابل رو بروز می داد. عادت کردم. عادت کردم به خیلی چیزای دیگه هم. اونقدر عادت کردم که تو فحش کشی و ازدحام مترو واسه امتحانات می خونم و با وجود اطلاع از ترمز های ناگهانی بی آر تی با ذرت مکزیکی سوار میشم. عادت کردم...
-
پاییز که میشه برطبق تلقینات حس میکنم حالم بهتره.
دوشنبه 19 آبانماه سال 1393 22:04
من هنوز همونم. هرچی هم سردرگمیم راجب مسائل برطرف میشه دنیام بزرگ تر میشه. سوتفاهم نشه. منظورم از بزرگ تر شدن دنیا مسلما کوچیکتر شدن خودمه. دنیا همیشه همینقدر بوده و همینقدر هم می مونه. هرچی بیشتر توش راه می رم، محوطه ای که به اسم دنیا در ذهنم نقش بسته بزرگ تر میشه و با وجود درختای طویل و کوه های عریض و آدمای کلفتش،...
-
انسان، اعتیاد و درمان های دیگر
شنبه 18 مردادماه سال 1393 22:06
زنکه راجب چهارتا تک شاخ ول توی یه باغ برهوت داستان نوشته و جایزه ی بهترین کتاب فانتزی اون سال رو گرفته. گویا همینقدر که اهل بریتانیا باشی پنجاه درصد مشکل حله. اونوخ من این ور دنیا باید بشینم این مزخرفات رو ترجمه کنم که مثلا "بار ادبی کشور غنی بشه". دلتون خوش بشه که دارید کتاب فلان نویسنده ی خارجی که فلان...
-
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی... گذر نکرد خوابی... گذر نکرد.
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1393 22:07
اگه فرض کنی یه جسم داری و یه روح؛ یا یه خودآگاه داری و یه ناخودآگاه... میتونی خودت رو از زاویه ی مناسب تری با فاصله ای مناسب تر ببینی. با دقت که نگاه کنی متوجه میشی که حتی سرت هم زیر یه باتلاق یاسی رنگ فرو رفت. نای تقلا نداری؛ فقط دست راستته که از سطح باتلاق بیرون و رو به آسمونه. و آسمون ابریه. ابرای خاکستریِ تیره،...
-
آهنگ گوش میدی یاد من بیوفت لطفا.
شنبه 21 تیرماه سال 1393 22:08
وقتی از گشتن دنبال مفاهیم انتزاعی لا به لای فیلم ها و کتاب ها و ایمیل ها و صفحات تصادفی و آشغال های کف خیابون خسته می شم یا وقتی رد هیچ کدوم از رویا های خاکستر شده و خاطرات رخ ندادمو نمی تونم رو خط ممتد سفید خیابونی که پشت شیشه های اتوبوس در جریانه بگیرم یا وقتی تو فصل خشک سالی جای دقت به گرمای تصنعیه دست های تمام...
-
از تو می پرسند
شنبه 24 خردادماه سال 1393 22:09
سوال اینه که اگه من طی یک عملیات انتحاری تورو به قتل برسونم... طالبان مسئولیتش رو بر عهده می گیره؟ اگه هر روز به قتل برسونمت چی؟ اگه هر روز فقط تورو به قتل برسونم قاتل زنجیره ای به حساب میام؟ سر خط خبرها گرچه هنوز هیچ جناح سیاسیی مسئولیت حملات قبلی رو بر عهده نگرفته...
-
Je vais bien, ne t'en fais pas
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1392 22:10
یک lili بود؟ یک lili ایده آل؟ لاک قرمز. رژ قرمز. موی افشون. چشم غزل خون. ابرو کمون. کوله ی چرم. زمزمه خون. چه مرگش بود؟ دو سه خط فحش نداد. «همینه که هست». خفه شو. چرا شکل هم بود همه چی؟ یک پارچه است. جزئی از یک کل؟ کدوم کل؟ یک کُلِ تصادفی. کل تصادفی چه کوفتی بود؟ چرا شکل هم هستیم؟ به تو نگاه میکند یا به آینه؟ «آی جاست...
-
you will meet a short dark stranger
پنجشنبه 5 دیماه سال 1392 22:10
کروکدیل اینترتیمنت تقدیم می کند با تشکر از همسر عزیزم به پاس وجود نداشتنش THE END پ .ن: هیشکی نیاد از بالا بودن حجم عکسا و زیاد بودنشون و سرعت اینترنت و دیتا و پول بناله که با پشت دست می زنم تو دهش. میفهمین واسه دانلود همین فیلم به صورت متحرک باید حداقل ده ساعت وقت می ذاشتین؟ پ. ن : این کارو کردم... که از آمریکا بیان...
-
برای شازده کوچولویی ک تا الان بزرگ شده دیگه و ما امیدواریم گوسفند بی پوزه بند گلش رو نخورده باشه.
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 22:12
-
سینه سرخ
شنبه 13 مهرماه سال 1392 13:18
اپیزود اول/ بلوک 16/ طبقه ی 11/ 04:46 بامداد پس از بیست و یک سال زندگی انفرادی و بیست و پنج سال زندگی مشترک با سوگل خانوم، مهرداد هر صبح، راس ساعت 4 با زور از خواب بر می خواست. با چشم های بسته وضو می گرفت و معمولا با چشم های بسته به اقامه ی نمازی می پرداخت که همچنان در آن معنای کلماتی که پشت هم ردیف میکرد را نمی...
-
جنون سیگار؛ پاییز هر سال
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 13:21
قرآن. اواخر به این نتیجه رسیده بودم که فقط تیکه های مورد علاقم رو ازش هی بخونم و بخونم و بخونم که یه وخ خدشه ای به این مسئله که "خدا اون چیز خوب و دوست داشتنییه که «من» فکر میکنم" وارد نشه. نیاز داشتم اینطوری نگاش کنم میفهمین؟ وقتی وسط یه دنیای مزخرف تک و تنها به حال خودت ول شدی و خودتی که باید گلیم و همه...
-
هوسی است در سر من که سرِ بشر ندارم...
جمعه 5 مهرماه سال 1392 13:25
به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها دلم تنگ است بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی بیا، ای هم گناهِ من در...
-
the big corocodile
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 13:31
یه فیلم هست به نام The Big Lebowski. تو دهه ی نود ساخته شده... دهه ی مورد علاقه ی من. اکثر فیلمایی ک واقعا دوست دارم تو دهه ی هشتاد و نود ساخته شدن.بگذریم. The Big Lebowski. ماجرای یه مرد میانساله. حدودا بین چهل و پنج تا پنجاه و پنج. اونقدر زندگی کرده که بفهمه تمام دنیا رو هم بگرده و شغل های خفن داشته باشه و با زن های...
-
ادای دینی دیر هنگام به یک آلبوم قدیمی
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 13:29
دست تو رو شد... و پای کامپیوتر گیجم. سر من درد می کند به جنون. پیک خالی بگو به دکترها، زخم ما رشد میکند به درون... بحث در معضلات خوشبختی... دیر کردیم و باز هم زود است. خنده ی گرگ های در خانه، اشک تمساح های در بیرون. بچه ماهی خیال دریا داشت... آنچه اندازه ی خودم جا داشت، پشت من بود و خانه ی حلزون... بازی موز بود با...
-
2013/16/09 چرا که تاریخ شمسی رو نمی دونم.
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 10:36
شبیه نیتروگلیسرین شدم. آرومم... آرومم... آرومم... یهو با کوچیک ترین تکونی منفجر میشم. به آخرین نخ های مونده از این طناب پوسیده چنگ زدم و آویزونم وسط خلاء. ولش کنم حق انتخاب دارم بین بالا یا پایین رفتن ولی چرا هنوز نگهش داشتم؟ چرا هنوز بچه ها رو می کاریم تو این شوره زار که بعد یه مدت ریشه هاشون بسوزه و با وزش کوچیک...
-
وقتی بخاطر بوی همبرگر از عمق یک درد و دل با کیبورد بیرون کشیده میشی...
جمعه 22 شهریورماه سال 1392 10:37
با خودم گفتم... بیام بشینم یه چیز جدید بنویسم با اینکه نه سوژه ای برای نوشتن دارم و نه حوصله ای. به هر حال قرار بود وادار به نوشتن بشم. بیست سالگی سن مزخرفیه. یعنی یکی از اون سن هاییه که در کودکی تصور میکنی وقتی بهش برسی تبدیل به اون "گه خاص" ایده آلی شدی که مناسب برای بازی کردن در نقش های کت وومن یا...
-
پایان مرخصی
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 10:38
تقریبا از بهمن دیگه چیزی اینجا ننوشتم. و چقدر زندگی تو هفت ماه می تونه تغییر کنه. نه من نویسنده ی قبلی این وبلاگم و نه وبلاگ دیگه حال و هوای اون "جوجه کروکدیل متفکر" رو داره. دیگه جوجه نیست ولی اسمش تغییری نمی کنه به یاد دورانی که ساخته شد برای استفاده ی کوتاه مدت اما آنچنان همراه خوبی برای نویسنده اش بود که...
-
85
یکشنبه 2 تیرماه سال 1392 10:39
Don't let yourself get attached to anything you are not willing to walk out on in 30 seconds flat if you feel the heat around the corner دیالوگ به این قشنگی رو میبینین؟ شرو ور خالصه. تو فیلما قشنگن فقط... تو فیلما همه چی قشنگه. عشق. مُردن. جنایت. خدا. میگن خودتون رو دوست داشته باشید. به خودتون اهمیت بدید. خودتون رو...
-
80
شنبه 1 تیرماه سال 1392 10:40
پارسال... این موقع... تو پارکینگ پروانه خندیدم به لیلایی که ده دقیقه بعد از آشناییمون مکالمه رو با صحبت راجب اینکه "چقدر به مرگ فکر میکنم" ادامه داد... و من سر تکون میدادم و لبخند میزدم در حالی که درونم مسخرش میکردم. حسی که به این خاطره دارم الان، نشون میده چقدر آدما در طول یک سال تغییر می کنن.
-
72
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 10:41
جهان سوم جاییه که تو برگه ی سوال ها نوشته (الف ب ج د) و تو پاسخنامه نوشته (1 2 3 4).