جوجه کروکدیل متفکر

دست نوشته های یک آدم خوددرگیر

جوجه کروکدیل متفکر

دست نوشته های یک آدم خوددرگیر

سینه سرخ

اپیزود اول/ بلوک 16/ طبقه ی 11/ 04:46 بامداد


پس از بیست و یک سال زندگی انفرادی و بیست و پنج سال زندگی مشترک با سوگل خانوم، مهرداد هر صبح، راس ساعت 4 با زور از خواب بر می خواست. با چشم های بسته وضو می گرفت و معمولا با چشم های بسته به اقامه ی نمازی می پرداخت که همچنان در آن معنای کلماتی که پشت هم ردیف میکرد را نمی دانست. سپس روی کاناپه ی زوار در رفته ی اتاق نشیمن با چشم های بسته دراز می کشید تا صبحانه توسط مادر، همسر یا دخترش آماده شود و در این اثنی به زمین و زمان فکر می کرد بی آنکه دنبال نتیجه ای باشد. پیشانی اش تا نقطه ای که زمانی موهای فرق از آن شروع میشد پیش روی کرده بود و تاسی کف سرش در نور مهتابی می رخشید. ته ریش سه رنگ و ژولیده، رکابی مشکیی که با موهای سینه اش ست بود و شلوار کردی قهوه ای رنگش او را نمونه ی کامل یک مرد ایرانی می کرد.

سوگل اما پس از هیجده سال زندگی زیر سلطه ی خانواده و مردم و بیست و پنج سال زندگی زیر سلطه ی مهرداد و مردم، ماهی یک هفته را صرفا برای آماده کردن کردن صبحانه ی همسر و فرزندانش 4 صبح و با وجود پریود از خواب بر می خواست.

آن روز صبح از بین دامن های مشکی گلدارش، آن دامنی که گل های قرمز داشت و از پارچه اش سه دم کنی هم دوخته بود را با یک تی شرت مارک آدیداس مید این چین پوشید. با دمپایی های صورتی نیکتایش دور میز شیش نفره ی وسط آشپزخانه به دنبال شکر و چای و تخم مرغ و نان و کوفتُ زهرمار می دوید. هر از گاهی کنار کتری روی گاز می ایستاد و دست به چونه و خیره به بخار در فکر فرو می رفت که "برای عروسی دختر نسرین خانوم برم پارچه بگیرم یا لباس آماده زیر صد تومن گیر میاد؟". و بعد مجددا به دویدن دور میز ادامه می داد که این موضوع مشخص میکرد اضافه وزن سی کیلویی اش از زمان ازدواج تا به آن دوره، بیشتر مربوط به تغذیه ی غلط است و نه کم تحرکی.

شکم مهرداد وارد آشپزخانه شد. سوگل قوری گل بنفش را روی کتری گذاشت. مهرداد روی نزدیک ترین صندلی، پشت میز آشپزخانه نشست با سیگار و فندکش. سوگل زیر لب به جان بازاری هایی که قیمت پارچه را هی و مدام بالا میبرند غر می زد و سبزی ها را آب می کشید. مهرداد سیگار بر لب مدام صدای جلزو ولز و جرقه ی فندکی که گاز تمام کرده بود را در می آورد. سوگل دمپایی های صورتی را در آستانه ی در جا گذاشت تا ساکنان دیگر خانه را از خواب بیدار کند. شکم مهرداد به سمت گاز راه افتاد و سیگار سرش را تا کنار کتری خم کرد که از شعله ی آبی رنگ جانی بگیرد اما چشم هاش روی منظره ی آن سوی پنجره قفل شد. سوگل با دمپایی های صورتی به سمت یخچال میرفت که سیگار مهرداد آتش گرفت. سرش را عقب کشید. مدتی دیگر را به تماشای منظره پرداخت سپس با صدایی بم و گویی در حال مکالمه با پنجره است، شروع به صحبت کرد.

-این جوری نمیشه دیگه. باید این مرتیکه رو پیدا کنیم. خونه رو اجاره داده به یه مشت جـ نده ی دانشجو نما.

سوگل که با شنیدن کلمه ی "جـ نده" افکار مربوط به پارچه های ابریشمی اش پاره شده بود با اخم و دست هایی مملو از تخم مرغ، به سمت پنجره حرکت کرد.

در تراس ساختمان رو به رویی موهای بلند دختری با نسیم صبحگاهی حرکت می کرد و در آن تاریکی گرگ و میش، دامن پر نقشش درست هم رنگ سر سیگارش به نظر می رسید؛ نارنجی.

- این چه وضع حرف زدنه مرد. خجالت بکش. اون چشای هیز توئه که تو این تاریکی میبینتش فقط.

- این حرفا چیه میزنی خانوم. زنکه نشسته داره سیگار میکشه. جـ نده ها فقط سیگار میکشن. سرلخت و پا لخت نشسته کف تراس داره سیگار میکشه. جـ نده نیست چیه؟! پس فردا دخترتم از این کارا یاد میگیره.

- زبونتو گاز بگیر مرد. اول صبحی روزو به کام آدم زهر میکنی. مال بلوک ما که نیستن خدا رو شکر. خَر سرشون رو بِکنه. مریم من این مدلی بشه؟ این حرفا چیه میزنی آخه؟! این کارا مال آدمای بی خانواده ست.

مهرداد که همچنان نمی توانست نگاهش را از پنجره بر گیرد ناگهان چشمش به کله ی مردی در بلوک کناری افتاد که او هم زل زده بود به تراس نارنجی.

- بیا. بیا نگا کن دختره داره خط میده به طرف. بیا نگا کن یارو نشسته داره صبحونشو لب پنجره می خوره.

سوگل سبد سبزی به دست و دمپایی نیکتا به پا، هلک هلک به طرف پنجره رفت. پسرک بیست و چند ساله ای با لیوانی سفید، از پنجره ی بلوک کناری سرک میکشید.

- اونم مث تو. اصن شما مَردا سرتا پا یه کرباسین. زن که میبینین تمبونتون شل میشه.

مهرداد چشم از پنجره گرفت و با خشم به سوگل خیره شد.

- یعنی چه؟ واسه چی داری از این زنکه طرفداری میکنی تو؟ صب تا شب میرم تو اون تعمیرگا جون می کنم تو چی کار میکنی تو این خونه؟! زنکه ی گه. هرچی داری از صدقه سر من داری وگرنه الان تو اون داهات ور دل ننت شیر گاو می دوشیدی. حالا کارت به جایی رسیده که از جـ نده طرفداری میکنی و به من انگ هیزی میزنی؟

هر لحظه صدایش را بالا تر می برد که پسر بچه ای با تیشرت بن تن در آستانه ی آشپزخانه ظاهر شد. سوگل در حالی که بغض قورت می داد و به پارچه های ابریشمی فکر نمی کرد، پشت به مهرداد و رو به سینک ظرفشویی ایستاده بود. مهرداد در حالی که سیگار میکشید و باز به تراس نارنجی خیره بود احوال صبحگاهی "پسر گُلش" را می پرسید.

***

اپیزود دوم/ بلوک 15/ طبقه ی 9/ 04:46 بامداد

 مسعودِ خم شده روی دراور، دنبال کمربند مشکی اش می گشت که لا به لای وسایل در هم کشو، اسکلت پارچه ایی که الناز یک سال قبل در روز ولنتاین به او داد را دید. دست از گشتن کشید و راست ایستاد. مانند کسی که یک موی فرفری در بشقاب چلوکباب بختیاری اش مشاهده کرده باشد، از بالا به اسکلت نگاه می کرد.

 پس از مدتی به این نتیجه رسید که با این شروع تخماتیک، روز خوبی به نظر نمی رسد. لبش را پیش از خاموش کردن کامپیوتر گزیده بود و همچنان مزه ی خون را در دهان حس می کرد. کتری سوت می کشید. تصمیم گرفت کفش های قهوه ای اش را بپوشد تا دیگر نیازی به کمربند مشکی نداشته باشد. با زانو کشو را بست و به قصد یک عملیات سرپایی، اتاق را به مقصد دسشویی ترک کرد گرچه پس از بیست و چهار سال زندگی هنوز نمیفهمید که چرا باید به شلواری که با زیپ و دکمه سرجایش ایستاده کمربند هم بست.

گوشی مبایلش را در یک روز دونفره ی پاییزی بر فراز تپه های اطراف تهران و با یک فریاد بلند پرتاب کرده بود که گم شود. هم خودش و هم تمام شماره هاو پیامک ها و عکس های ذخیره شده. چراغ پیغامگیر تلفن روشن و خاموش می شد. پنجاه متر خانه را با چهل میلیون پیش و ماهی سیصد تومن دستی اجاره نکرده بود که هر روز مادرش تماس بگیرد و از او بپرسد نهار چه خورده و خسته شده بود از تکرار "تو شرکت ناهار می دن". دیگر تلفن را جواب نمی داد و پیغامگیر را چک نمی کرد چون از آخرین تماس الناز هشت ماه می گذشت و الناز هرگز نمی پرسید که ناهار چه چیزی کوفت کرده است چون می دانست که یا چیپس و آبمیوه می خورد یا چایی و کیک و یا صرفا دوده های چهارراه سیروس را می بلعد. وضعیت زندگی اش نشان می داد که گویا چهل میلیون پیش و ماهی سیصد تومن دستی را می دهد تا صرفا در خانه ای با دیوار های زرد و بی سر خر، روزها سگ دو بزند و شب ها در اینترنت به تخلیه فشار بپردازد. راه های دیگری هم برای تخلیه ی فشار بلد بود که مهم نیست زیاد.

کتری قل قل می کرد پیش از آنکه زیرش را خاموش و محتویاتش را در لیوانی خالی کند. انگار نه انگار که صبح تخماتیکی بود. با پیرهن آستین بلند سفید و شلوار پارچه ای قهوه ای _بی کمربندی_ به طرف پنجره رفت.

نسیم صبحگاهی تهران بوی دود می دهد. پنجره های روشن بلوک سمت چپش را می شمرد که چشمش به مَردی سیگار به لب، در طبقات بالایی افتاد. زل زده بود به رو به رو. مسیر نگاهش را دنبال کرد. در تراس یکی از خانه های بلوک سمت راستش دختری با دامن نارنجی گلدار سیگار میکشید. پاهاش را از لای میله های حفاظ دور تراس به پایین آویزان کرده بود و نگاهش را هم. با هر کام سر سیگار نارنجی میشد؛ درست همرنگ دامنش. مسعود جرعه ای چای نوشید در حالی که فراموش کرده بود صبح تخماتیکیست. صرفا به این فکر میکرد که اگر بلوک پانزده در امتداد بلوک سمت راستی اش بود و در نسیم صبحگاهی بوی سیگار و موهای به پرواز در آمده در باد را استشمام می کرد، لحظه اش چقدر متفاوت میشد.  گویا معماری هم شغل انبیاست و نباید به هر خری اجازه ی تحصیل در این رشته را داد.

بوی دود در سوراخ های بینی اش می رقصید حس می کرد چقدر بیشتر از همیشه دلتنگ النازیست که نماند تا مال او باشد.

***


اپیزود سوم/ بلوک 14/ طبقه ی 10/ 04:46 بامداد

از کف دستشویی بلند شد و در آینه نگاه کرد. پس از یک ساعت و نیم گریه، از زیر چشم تا روی گونه هایش کبود بود. لب هایش باد کرده بود و نمی توانست با دماغ گرفته تنفس کند. شیر آب را باز کرد و سه الی چهار مشت آب بر صورت پاشید. بدون نگاه مجدد در آینه، با حوله ی گلبهی صورتش را خشک کرد و از دستشویی خارج شد. 

آرام نفس می کشید و آرام قدم بر می داشت تا سه همخانه ی دیگرش را بیدار نکند. خانه دو اتاق خواب داشت که به طور مساوی بین چهار نفر تقسیم شده بود؛ چه از لحاظ ابعاد چه از لحاظ هزینه. اتاق ترنج دیوار های یاسی داشت و با نقاشی های خودش تزئین شده بود چرا که هم اتاقی اش صرفا توانیی ضرب ذهنی اعداد پنج رقمی را داشت ولاغیر. از کوله پشتی غولپیکر کنار دیوار، سیگار و فندک برداشت و کش مو را انداخت. آرام نفس می کشید تا باز بغض نکند. نسرین دوست نداشت اتاق بوی سیگار بگیرد. وقتی مجبور به زندگی مشترک با انسان هایی متفاوت از شخصیتت به علت مشکل مالی هستی، به قوانین تن می دهی.

 تراس کوچک کنار آشپزخانه فضای مشترک بود. کَفَش نشست و با دست های لرزان سیگاری روشن کرد. باد موهایش را توی صورتش ریخته بود و پارچه ی دامن را روی ساق های سبزه اش حرکت می داد. با دم هایی عمیق تر هوای صبحگاهی را به درون می کشید و سعی داشت مانند پنج ساعت قبل انکار کند که باز اشتباه مشابهی را تکرار کرده. که تقصیر شاملو و فروغ و سعدی نیست. با انرژی مثبت هیچ چیز تغییر نمیکند. که مادرش گفت "اینجا خارج نیست. تا موهات رنگ دندونات نشه بی شوهر از این خونه نمی ری". که باید اعتماد کرد و همه شکل هم نیستند و یک اشتباه به معنی تکرارش نیست... سعی داشت انکار کند. نیاز داشت که انکار کند. وقتی مقصر تمامی اتفاقات خودت باشی، ته خط پذیرفتن "اشتباه از خودت بود" و "مگه بچه ای که خرت کردن؟" و "دیدی حق با من بود"ها مانند تیر خلاص جمجمه را می شکافد. قفسه ی سینه را می شکافد. معده را می شکافد. روح را می شکافد.

از ده طبقه ارتفاع زل زده بود به زمین و سیگار می کشید تا از قورت دادن بغض های معده نابود کن، جلو گیری کند. تا خاطرات نرقصند و جملات نپیچند و آینده نیاید. چهره ی استخوانیی که لا به لای موهاش پنهان کرده بود از آن حالت هایی داشت که اگر یک پیرزن فس فسو آن حوالی بود می توانست خطاب به او بگوید "هنوز سنی نداری جوون. زندگی کن" و او در دل فحش های آب نکشیده ای که مَردها گمان می کنند ارث پدرشان است را نثارش کند.

- نخوابیدی تو؟

تا نیمرخ برگشت. موها و گرگ و میش هوا، رنگ پریدگی اش را به خوبی پنهان میکرد.

- هی سلام. نه خوابم نمیومد.

- جون عمت. آماده ای واسه امتحان؟

- نه بابا فایده نداره.

مهتاب با شلوار ورزشی پسته ای و تی شرت گشاد سرمه ای، در حالی که موهایش را از پشت می بست کنار در تراس نشست.

- واسه چی؟

- طالب زاده گفته بود برم دفترش.

- یعنی چی آخه؟ من نمیفهمم دانشکده شما چرا این مدلیه؟! خب شکایت کنین. مرتیکه حق نداره این مدلی رفتار کنه.

ترنج لا به لای موهای خرمایی و لختش لبخندی تلخ بر لب داشت.

- کی شکایت کنه؟ به کی شکایت کنه؟ من برم شکایت کنم کی به حرفم گوش میکنه؟ بقیه هم راحتن.

مهتاب چیزی برای گفتن نداشت. حق با او بود که "به کی شکایت کنه؟". غرق در افکارش به ساختمان رو به رویی خیره شد. چشمش به پنجره ای با پرده های کرم افتاد.

- اون مرتیکه رو نگا. زل زده اینجا.

ترنج آرام سرش را بالا گرفت. مردی کچل، با سیگار و رکابی سیاه از پنجره ی بلوک شانزده به آنها خیره شده بود . ناگهان زنی هم در کنارش ظاهر شد که طرف دیگری را نگاه می کرد. به بلوک پانزده. ترنج سرش را چرخاند و پسری لیوان به دست را دید که زل زده بود به تراس آنها. حس می کرد موهای پشت گردنش در حال سیخ شدن هستند. در آن تاریکی سه نفر به او خیره شده بودند. حتی می توانست قضاوت ها و افکارشان را از همان فاصله بشنود. گرچه اگر هزار سال هم می گذشت عادت نمی کرد به این نگاه ها. حاضر بود شرط ببند که اگر با جنسیتی متفاوت همان جا سیگار میکشید، هیچکس آن طور به او خیره نمی شد.

- همشون شکل همن.

مهتاب نگاهش را از مرد سیگاری برداشت و برای روشن کردن زیر کتری به طرف آشپزخانه رفت. کبریت کشید و بوی گوگرد سوخته فضای نم ناک آشپزخانه ی نیمه تاریک را گرفت. خیلی سعی کرده بود که این سوال را نپرسد اما باید ترنج را وادار به صحبت میکرد.

- راستی امیر زنگ نزد؟

موج داغی به چشم هایش هجوم برد. دست هایش شل شد و سیگار ده طبقه سقوط کرد.


پ.ن: بعد یک سال داستان نوشتم. واقعا حوصله ی بازخوانی ندارم. از کلیه ی اصلاحیاتی که بهش وارد میکنید استقبال کرده و متشکرم.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد