من پروردگار روزهای تکراری ام. چیزای کوچیک ساده ای که ازشون لذت می برم رو بچینم کنار هم و یه گوشه ی دنج، ورای تمام خاطرات و لحظات حس کنم تنهام... و خوشبختم. اینکه بعضا خوشبختی خودت رو گره خورده با تنهایی ببینی یکم چیزه... روانشناس نیازمندیم طور. بدم میاد از این طور گذاشتن ها ته عبارات ولی گاهی خیلی جملات رو ساده می کنن. احتمالا بدم میاد چون یه مشت مشنگی که هر چیز جدیدی هرجا میشنون رو هی تقلید میکنن ازش زیاد استفاده کردن. احتمالا خوندن این متن ها برای یه سوم شخص کار سختی خواهد بود چون نکات دستوری رو اصن رعایت نمیکنم و همه افعالم جا به جاست. واسه اینه که مدت زیادی ننوشتم.
الان اتفاقی رفتم تو وبلاگ یکی دیدم دفترخاطرات آنلاین داره. موضوعات رو مشخص میکنه و راجبشون می نویسه. من دو ساله خاطره ننوشتم. یعنی هیچی ننوشتم. حتی وبلاگمم قرن به قرن بروز نکردم و وقتی هم پست گذاشتم فقط اراجیف فرستادم رو صفحه. یه طوری شده انگار اون موجود متمایل به نوشتنِ درونم تحت تعقیب پلیس اینترپل قرار گرفته. خودش رو جمع کرده یه گوشه ی تاریک و درحالی که عرق میریزه و نفس نفس می زنه، ناخون هاشو می جوه و نگاه وحشت زده ش رو به این ور و اون ور میندازه هی که ببینه کی میان بگیرنش بابت اراجیفی که تایپ کرده یا رو صفحات نوشته. تو همچین شرایطی ادامه دادن به نوشتن کار سختی میشه. من درکش میکنم. البته دقیقا نمیتونم بگم چی باعث شده چنین ترس از ابراز وجودی توم شکل بگیره. قدیما راحت تر ملت رو قضاوت می کردم و راحت تر قضاوت هاشون رو نادیده می گرفتم.
به هر حال اون وبلاگ محرک بود. خوشبختانه آدرس رو باز عوض کردم و بعد اون همه وقت ننوشتن کسی اینجا رو نمی خونه. مث باز کردن یه وبلاگ جدید می مونه. یه دفتر خاطرات آنلاین شاید که این ضمیر ناخودآگاه کوفتیم دست از سرکوفت زدن بهم برداره. که نه وبلاگ می نویسی نه خاطره... نه کتاب می خونی نه مقاله... داری فراموش می کنی خودت رو و آرزوهات رو... بدبخت. حالا من برم جلو آینه بگم گو بخور هم تاثیری تو این شرایط نداره چون اعتقادی به چند پاره بودن وجودم ندارم.
چایی دارچین می خورم. یه صبح پاییزی آفتابیه. هواشناسی امید داده فردا ابریه. هواشناسی اینقدر زر زده که امیدی دریافت نمی کنم از این پیشگویی. فالگیرهای سرچهارراه هم وقتی می خوان یه زری بزنن به سرتاپای آدم نگا میکنن بعد از هردری سخنی میگن که یکیش به شرایط آدم بخوره... این هواشناسی احمق تو چله ی تابستون میگفت فردا هوا بارونیه. همگی باید بلند میشدیم عر عر می کردیم شاید که دست از سرمون بردارن.
حالا چه حالی میده فردا بارون بباره یه خری بیاد ابراز وجود کنه تو کامنتا که "دیدی بارون اومد؟". میدونم آدم بدبینی ام. جالبه ک بگم خودم خودم رو بدبین کردم. مشنگِ بی نظیری بودم. از اینایی که "همه عالم را عاشقم من". حوالی اول راهنمایی اینا. بعد شرایط زندگیم تغییری نکرد... خودم از نظر فکری تغییر کردم. ژنتیک غرور داشتن می دونی چیه؟ چیز عنیه از نظر خیلی ها ولی من دوسش دارم با اینکه دوستام دم به دقه بهم میگن اینقدر نگاه از بالا به پایین نداشته باشم. به هر حال. این ژنتیک غرور بزرگترین مزیتی که برای من داشت این بود که هیچ وقت کنار نیومدم با خودم. که من همینم. اینا مشکلاتمن. این زندگیمه. شاید کم اوردم... ولی کنار نیومدم... عادت نکردم... راضی نشدم. در نتیجه خودم رو تغییر دادم هی . و بعد این همه سال الان از همه چی متنفرم مگه اینکه خلافش ثابت بشه.
به هر حال. الان یه ساله به این نتیجه رسیدم که تئوری جالبی رو برای پیشبرد زندگیم انتخاب نکردم. و این کافی نیست. در نتیجه دارم از شبکه های اجتماعی زندگی کردن یاد می گیرم. اینا حرفاییه که اگه بلند ابرازشون کنی توی جامعه همه به چشم یه روانی ِ عقده ایِ ترسناکِ بی دست و پای احمق نگات میکنن ولی تایپ کردنشون تورو شجاع و خفن و نکته بین می کنه. حماقت که شاخ و دم نداره. به هر حال اعتراف به این مسئله برای موجودِ بی خودی مغروری مث من یکم زور داره. دارم از تو شبکه های اجتماعی زندگی کردن یاد میگیرم. که خوبه آدم رنگ مورد علاقه داشته باشه... اشکال خاصی مورد علاقش باشن... زندگیش رو رنگی کنه. خوبه جای اینکه هر وقت نیاز به وسیله ای داشتی بگیریش، هر از گاهی وسایلی هر چند کوچیک و خوشگل برای دل خودت تهیه کنی که تو روزای آفتابی مزخرف یکم دلت خوش بشه بهشون. عملا عین این می مونه که خودت داری سر خودت رو نگه می داری زیر آب تا خفه شی و دیگه ننالی ولی از طرفی نگرش دیگه ای که میشه نسبت به این مسئله داشت اینه که زیادی دیدن و شنیدن و دم نزدن هم بلاخره تورو می کشه پس چه بهتر که یکم لا به لای این حجم از خلا و ندانستن و نتوانستن یکم خوش بگذرونی.
دارم به خودم یاد میدم چایی خوردن لذت بخشه. اصن لذت بخش نیست. یه مایع ی خوش رنگ و خوش بوی بدمزه ست. واقعا بدمزه س. طعم گس تهِ هر قلپش از طعم گه بهمن سفیدم بدتره. ولی دارم تلقینش میکنم به خودم چون به هر حال قهوه دوس ندارم و ملت یا با چایی کتاب میخونن و لذت می برن یا با قهوه. در نتیجه من باید سعی کنم چایی دوس داشته باشم که بتونم کتاب بخونم باهاش و به خودم تلقین کنم داره بهم خوش می گذره.
همچنین مدتیه هی دفترهای کوچیک می خرم. دفترای کوچیک دوس داشتنی تا بتونم خودم رو هول بدم سمت درست کردن خط فارسیم. خط هم یه چیز ارثیه که محیط توش موثره. و من خطم از اول ابتدایی عین این عقب مونده های ذهنی بود تا الان که بیست و خوردی سالمه و هنوز مث بچه های راهنمایی می نویسم. مسئله اینه که اینقدر همه بهم گفتن چرا خطت اینطوریه که از همون سنین پایین جبهه گرفتم. خط هر کس منحصر به فرده و نباید عین یه گله گوسفند شکل همدیگه باشیم ولی الان دیگه خسته ام. حوصله ندارم. حوصله حرف ها و نگاه ها رو ندارم. حوصله خندیدن و تظاهر کردن به اینکه خیلی هم خطم رو دوس دارم و فلان. می خوام درستش کنم. و این دفتر ها رو می گیرم و به خودم میگم هر وقت خطم درست شد توشون می نویسم.
واقعا سخته این حجم از کثافتی که جمع کردم تو خودم رو بیل بزنم و بریزم بیرون اونم زمانی که دست و پام شکسته. وقت زیادی ندارم. هرچی بگذره بی تفاوت تر میشم. هر چی بگذره بیشتر فرو می رم تو باتلاق. نمیخوام یکی عین بقیه ای بشم که کنار اومدن و عادی زندگی کردن و عادی مُردن.
فک کنم بعد مدت ها همچین پست بی سروته و در همی کافی باشه برای اینکه خودم رو قانع کنم نوشتم.