خوبه آدم کار و زندگی نداشته باشه و بره تو شهر بگرده. هر روز از کنار یه سری چیزا رد میشم که چون وقت ندارم نمی تونم با دقت بررسی یا پیگیریشون کنم حتی اگه در حد یه لونه ی پرنده یا چندتا بچه گربه باشن.
آدم باید تو زندگیش یه روز در هفته رو به عنوان روز بی کاری بذاره. بعد یه بازه ی زمانی از اون روز رو به گردش تو شهر اختصاص بده. با دقت همه جا رو نگاه کنه و چیزای جدید رو کشف کنه. اگه از یه گوشه ای صدای آهنگ خوبی رو شنید بره ببینه کی تو این شهر هنوز دلش زنده اس؟
من همیشه فیلم های خوش آب و رنگ دوس داشتم. مث املی. چترش خال خالی بود. کوسن های مبل هاش رنگی رنگی بودن. بلیز سبز داشت با دامن قرمز یا برعکس. آشپزخونه چهارخونه بود با گلدونای نامرتب.
من تو تهران بزرگ شدم. اونقد شلوغ و پر ماجراست که یادت می ره روزها گذشت. شب ها گذشت. آدما و ماشینا رو نمی شه تمیز داد از هم. تو این شهر، مردم عین حیوون های طبیعت خودشون رو با محیط پیرامونشون وفق میدن که یه وقت به علت عدم استتار شکار نشن. دیوارا خاکستری و سورمه ای و سیاه و کرمن و مردم هم خاکستری و سورمه ای و کرم و سیاه. خونه ها کوچیکه و مکعب مستطیل اکثرن. و مملو از وسایل مشابه: میزناهار خوری، سرویس مبلمان، بوفه و یک گلدان مصنوعی برای تزئین. بزرگ شدن تو چنین شهری ناخودآگاه شما رو نسبت به رنگ ها یا حریص می کنه یا بی تفاوت.
من بی تفاوت بودم تا اینکه یهو دیدم هیچی تو زندگی شادم نمی کنه. به وجدم نمیاره و جزئی از روزمرگی یکنواخت این شهر شدم. تفریحم پیاده روی بود... پیاده روی واسه یه عده شکنجه ست. شروع کردم به بیرون کشیدن خودم از لا به لای این عکس سیاه و سفید. شروع کردم به لاک زدن. شروع کردم به کامواهای رنگی بافتن. و حالا درخت ها رو میبینم. پرنده ها رو می بینم. ابر ها رو می بینم. خنده های مردم رو می بینم. لباس رنگی ها رو می بینم. دفترچه های گل گلی رو میبینم. وسط شلوغی مترو و تبلیغات کمک کردن یه سری به سایرین رو میبینم. خلاصه که خیلی چیزها تغییر کرده اما کافی نیست. من به رنگ نیاز دارم. رنگ های بیشتر. به گلدون نیاز دارم. یه وسایل های کوچیک دوست داشتنی نیاز دارم. به دوست های رنگی نیاز دارم. و به طبیعت بیشتر.
میرم رو شبکه های اجتماعی دنبال آدمایی می گردم که خارج از روتین این اجتماع کپک زده وسایلاشون چهارخونه و خال خالی و پر رنگه. می خندن و از درو دیوار عکس میگیرن و برگ ها رو میبینن. ابر ها رو میبینن. از دور نگاه کردن به زندگی این آدما هم امید میده... منم از پسش بر میام. منم خارج میشم از این دایره ی تکرارِ سیاه و سفید. منم می خندم یه روز.
من پروردگار روزهای تکراری ام. چیزای کوچیک ساده ای که ازشون لذت می برم رو بچینم کنار هم و یه گوشه ی دنج، ورای تمام خاطرات و لحظات حس کنم تنهام... و خوشبختم. اینکه بعضا خوشبختی خودت رو گره خورده با تنهایی ببینی یکم چیزه... روانشناس نیازمندیم طور. بدم میاد از این طور گذاشتن ها ته عبارات ولی گاهی خیلی جملات رو ساده می کنن. احتمالا بدم میاد چون یه مشت مشنگی که هر چیز جدیدی هرجا میشنون رو هی تقلید میکنن ازش زیاد استفاده کردن. احتمالا خوندن این متن ها برای یه سوم شخص کار سختی خواهد بود چون نکات دستوری رو اصن رعایت نمیکنم و همه افعالم جا به جاست. واسه اینه که مدت زیادی ننوشتم.
الان اتفاقی رفتم تو وبلاگ یکی دیدم دفترخاطرات آنلاین داره. موضوعات رو مشخص میکنه و راجبشون می نویسه. من دو ساله خاطره ننوشتم. یعنی هیچی ننوشتم. حتی وبلاگمم قرن به قرن بروز نکردم و وقتی هم پست گذاشتم فقط اراجیف فرستادم رو صفحه. یه طوری شده انگار اون موجود متمایل به نوشتنِ درونم تحت تعقیب پلیس اینترپل قرار گرفته. خودش رو جمع کرده یه گوشه ی تاریک و درحالی که عرق میریزه و نفس نفس می زنه، ناخون هاشو می جوه و نگاه وحشت زده ش رو به این ور و اون ور میندازه هی که ببینه کی میان بگیرنش بابت اراجیفی که تایپ کرده یا رو صفحات نوشته. تو همچین شرایطی ادامه دادن به نوشتن کار سختی میشه. من درکش میکنم. البته دقیقا نمیتونم بگم چی باعث شده چنین ترس از ابراز وجودی توم شکل بگیره. قدیما راحت تر ملت رو قضاوت می کردم و راحت تر قضاوت هاشون رو نادیده می گرفتم.
به هر حال اون وبلاگ محرک بود. خوشبختانه آدرس رو باز عوض کردم و بعد اون همه وقت ننوشتن کسی اینجا رو نمی خونه. مث باز کردن یه وبلاگ جدید می مونه. یه دفتر خاطرات آنلاین شاید که این ضمیر ناخودآگاه کوفتیم دست از سرکوفت زدن بهم برداره. که نه وبلاگ می نویسی نه خاطره... نه کتاب می خونی نه مقاله... داری فراموش می کنی خودت رو و آرزوهات رو... بدبخت. حالا من برم جلو آینه بگم گو بخور هم تاثیری تو این شرایط نداره چون اعتقادی به چند پاره بودن وجودم ندارم.
چایی دارچین می خورم. یه صبح پاییزی آفتابیه. هواشناسی امید داده فردا ابریه. هواشناسی اینقدر زر زده که امیدی دریافت نمی کنم از این پیشگویی. فالگیرهای سرچهارراه هم وقتی می خوان یه زری بزنن به سرتاپای آدم نگا میکنن بعد از هردری سخنی میگن که یکیش به شرایط آدم بخوره... این هواشناسی احمق تو چله ی تابستون میگفت فردا هوا بارونیه. همگی باید بلند میشدیم عر عر می کردیم شاید که دست از سرمون بردارن.
حالا چه حالی میده فردا بارون بباره یه خری بیاد ابراز وجود کنه تو کامنتا که "دیدی بارون اومد؟". میدونم آدم بدبینی ام. جالبه ک بگم خودم خودم رو بدبین کردم. مشنگِ بی نظیری بودم. از اینایی که "همه عالم را عاشقم من". حوالی اول راهنمایی اینا. بعد شرایط زندگیم تغییری نکرد... خودم از نظر فکری تغییر کردم. ژنتیک غرور داشتن می دونی چیه؟ چیز عنیه از نظر خیلی ها ولی من دوسش دارم با اینکه دوستام دم به دقه بهم میگن اینقدر نگاه از بالا به پایین نداشته باشم. به هر حال. این ژنتیک غرور بزرگترین مزیتی که برای من داشت این بود که هیچ وقت کنار نیومدم با خودم. که من همینم. اینا مشکلاتمن. این زندگیمه. شاید کم اوردم... ولی کنار نیومدم... عادت نکردم... راضی نشدم. در نتیجه خودم رو تغییر دادم هی . و بعد این همه سال الان از همه چی متنفرم مگه اینکه خلافش ثابت بشه.
به هر حال. الان یه ساله به این نتیجه رسیدم که تئوری جالبی رو برای پیشبرد زندگیم انتخاب نکردم. و این کافی نیست. در نتیجه دارم از شبکه های اجتماعی زندگی کردن یاد می گیرم. اینا حرفاییه که اگه بلند ابرازشون کنی توی جامعه همه به چشم یه روانی ِ عقده ایِ ترسناکِ بی دست و پای احمق نگات میکنن ولی تایپ کردنشون تورو شجاع و خفن و نکته بین می کنه. حماقت که شاخ و دم نداره. به هر حال اعتراف به این مسئله برای موجودِ بی خودی مغروری مث من یکم زور داره. دارم از تو شبکه های اجتماعی زندگی کردن یاد میگیرم. که خوبه آدم رنگ مورد علاقه داشته باشه... اشکال خاصی مورد علاقش باشن... زندگیش رو رنگی کنه. خوبه جای اینکه هر وقت نیاز به وسیله ای داشتی بگیریش، هر از گاهی وسایلی هر چند کوچیک و خوشگل برای دل خودت تهیه کنی که تو روزای آفتابی مزخرف یکم دلت خوش بشه بهشون. عملا عین این می مونه که خودت داری سر خودت رو نگه می داری زیر آب تا خفه شی و دیگه ننالی ولی از طرفی نگرش دیگه ای که میشه نسبت به این مسئله داشت اینه که زیادی دیدن و شنیدن و دم نزدن هم بلاخره تورو می کشه پس چه بهتر که یکم لا به لای این حجم از خلا و ندانستن و نتوانستن یکم خوش بگذرونی.
دارم به خودم یاد میدم چایی خوردن لذت بخشه. اصن لذت بخش نیست. یه مایع ی خوش رنگ و خوش بوی بدمزه ست. واقعا بدمزه س. طعم گس تهِ هر قلپش از طعم گه بهمن سفیدم بدتره. ولی دارم تلقینش میکنم به خودم چون به هر حال قهوه دوس ندارم و ملت یا با چایی کتاب میخونن و لذت می برن یا با قهوه. در نتیجه من باید سعی کنم چایی دوس داشته باشم که بتونم کتاب بخونم باهاش و به خودم تلقین کنم داره بهم خوش می گذره.
همچنین مدتیه هی دفترهای کوچیک می خرم. دفترای کوچیک دوس داشتنی تا بتونم خودم رو هول بدم سمت درست کردن خط فارسیم. خط هم یه چیز ارثیه که محیط توش موثره. و من خطم از اول ابتدایی عین این عقب مونده های ذهنی بود تا الان که بیست و خوردی سالمه و هنوز مث بچه های راهنمایی می نویسم. مسئله اینه که اینقدر همه بهم گفتن چرا خطت اینطوریه که از همون سنین پایین جبهه گرفتم. خط هر کس منحصر به فرده و نباید عین یه گله گوسفند شکل همدیگه باشیم ولی الان دیگه خسته ام. حوصله ندارم. حوصله حرف ها و نگاه ها رو ندارم. حوصله خندیدن و تظاهر کردن به اینکه خیلی هم خطم رو دوس دارم و فلان. می خوام درستش کنم. و این دفتر ها رو می گیرم و به خودم میگم هر وقت خطم درست شد توشون می نویسم.
واقعا سخته این حجم از کثافتی که جمع کردم تو خودم رو بیل بزنم و بریزم بیرون اونم زمانی که دست و پام شکسته. وقت زیادی ندارم. هرچی بگذره بی تفاوت تر میشم. هر چی بگذره بیشتر فرو می رم تو باتلاق. نمیخوام یکی عین بقیه ای بشم که کنار اومدن و عادی زندگی کردن و عادی مُردن.
فک کنم بعد مدت ها همچین پست بی سروته و در همی کافی باشه برای اینکه خودم رو قانع کنم نوشتم.
شانزده ساله بودن خود به اندازه ی کافی مزخرف است چه برسد به آنکه ساکن شهری راکد در حومه ی ایالتی ورشکسته که مردمش صرفا دلخوش به زندگی دوستانه و خانواده وارشان در کنار یکدیگر هستند هم باشی. شانزده ساله بودن از دید دیگران یعنی نه آنقدر مرد شده ای که دخترها به چشم گزینه ی مناسب به عنوان دوست پسر نگاهت کنند و نه آنقدر بچه ای که مسئولیت کارهایت همچنان بر عهده ی والدینت باشد؛ این مزخرف است. همیشه وسط چیزی بودن مزخرف است و بلاتکلیفی را با خود به ارمغان می آورد. بلاتکلیفیی که در شانزده سالگی حتی بزرگ تر از چیزی که واقعا هست به نظر می آید.
و اینها مسائلی بودند که جاناتان به خوبی می دانست. روی آن پل سیمانی عریض که بالای رودخانه ی منتهی به فاضلاب ساخته بودند تا ماشین ها برای خروج از ضلع جنوبی شهر، الزامی به دور زدن مسیر نداشته باشند ایستاده و در حالی که با قفسه ی سینه به نرده های سرد و فلزی تکیه کرده بود، با گردنی خمیده جریان آب لجن آلود زیر پل را تماشا می کرد. در واقع هیچ چیز را تماشا نمی کرد. وقتی فردی شیش ماه تمام هر بعد از ظهر خود را در تنهایی و سکوت خارج از شهر به تماشای حرکت لجن های کف یک رودخانه ی فاضلابی می گذارند، پس از سپری شدن پنج دقیقه ی اول رسیدنش به آنجا دیگر چیزی نمی بیند. در واقع آنقدر در افکار خود غرق می شود که شاید تنها زلزله ای مهیب بتواند او را متوجه تغییرات محیط اطرافش کند.
خیره به جلبک های رقصان سبز و زرد، بی کنترل افکار در هم تنیده و بی معنی اش، یک بعد از ظهر دیگر را سپری می کرد. میشد گفت که نسبت به هم سن و سال هایش خوشتیپ است؛ با آن موهای طلائی مجعد و چشمهای درشت سبز و پوست گندم گونی که مدیون مادر مکزیکی اش بود. البته برای او تیرگی پوست و روشنی رنگ مو تنها مزیت تولد در خانواده ای چند ملیتی نبود. جاناتان در سه زبان لاتین، آلمانی و انگلیسی مهارت بسیار بالایی داشت و به همین دلیل حس می کرد زندگی کسالت آورش در آن حومه ی دور افتاده و فراموش شده چیزی جز تلف کردن وقت با ارزشش نیست. بارها روی همین پل خود را سردسته ی مافیای فروش مواد در ایالت های جنوبی کشور تصور می کرد؛ جایی که دانستن همزمان لاتین و آلمانی، برگ برنده ای برای پیشرفت اعضا بود. او مهارت خاص دیگری نداشت و از کلیسا رفتن مداوم والدینش هم هیچ نتیجه ای جز به درد لای جرز خوردن صداقت و همنوع دوستی نگرفته بود بنابرین شانس پیشرفتش را درست در جایی خلاف نظر والدینش می دید؛ در جنوب.
آن جاده ی لعنتی هم به ایالت های جنوبی منتهی می شد. شیش ماه و سه روز بود که هر بعد از ظهر به اینجا می آمد. شکمش را به میله های سرد و خیس کناره ی پل تکیه می داد و وزنش را روی آن می انداخت. حرکت موج گون لجن ها را نگاه کرده و زندگی اش را بعد از عبور از این پل تصور می کرد. هر بار هم تصوراتش یک شکل بود. با عینک دودی پشت همان وانت زوار در رفته ی سبز و دست دو که به مناسبت تولد شانزده سالگی دریافت کرده بود، به سمت جنوب گاز می داد. رادیو را روشن می کرد تیم مک گرو می خواند "آه ای مرد سرکش، بتاز به سوی رویاهایت، سرزمین هایی که تورا می خوانند..." و از این تصور آنچنان به وجد می آمد که ناخودآگاه لبخند بر لب هایش نقش می بست.
نسیم آگست موهایش را آشفته تر می کرد. به خود می گفت " آدم عقب مونده به دنیا بیاد ولی بی شجاعت نه". احساس می کرد یک بزدل است اما آن روز با تمام روزهای شیش ماه و سه روز گذشته متفاوت بود. جاناتان مصمم تر از پیش این بار کوله پشتیی مملو از تمام چیزهایی که احساس می کرد برایش اهمیت دارند را هم ته وانتش گذاشت به این امید که دیگر زمان رفتن فرا رسیده. حتی در اقدامی غیر منتظره و پس از مدت های مدیدی که حتی به یاد نمی آورد از آخرین باری که این کار را کرده چقدر می گذرد، مادرش را در آغوش گرفته بود آن هم ساعت دو و دوازده دقیقه ی بامداد؛ زمانی که مادرش برای خوردن لیوانی آب رخت خواب را ترک کرده بود.
نفس عمیقی کشید و این بار با دقت به جلبک های کف رودخانه نگاه کرد. موهای پشت گرنش شروع به سیخ شدن کرد. از میله ها فاصله گرفت و کتانی هایش در آب جمع شده در کناره های پل خیس شد. با خود زمزمه کرد " کانورس های لعنتی چینی." چرا که به محض خیس شدن، آب به درون آنها نفوذ می کند. مشغول برانداز کفش هایش بود که آب گودال آرام گرفت و انعکاس آسمان پر ابر را در آن دید. خدایا... زیباترین چیز عالم بود آن آسمان و ابرهایش. سرش را بالا گرفت. شاید بزرگ ترین حماقتش در هنگام تصور خود دورن وانتی که به سمت جنوب می تازید، آفتابی بودن جاده ی کویری اطرافش بود. شاید باید هوا را بارانی تصور می کرد. شاید باید همراه با رادیو و فوفدرز پشت فرمان فریاد می کشید "اگه من بگم مثل بقیه نیستم چی؟ به قیافه ی خودت نگاه کن... تو یک متظاهری! اگه من بگم که هرگز تسلیم نمیشم چی؟".
خون در صورتش دمید. باد آگست برگ های نارنجی و خشک درختان را درست در امتداد پل و به سمت جنوب حرکت می داد. به نظر می آمد که تمام کائنات او را به سوی سفر هل می دهند. تنفسش به شمارش افتاده بود. باید می رفت. باید می رفت و سوار آن وانت لعنتی می شد و زندگی جدیدی را شروع می کرد. باید اولین قدم را بر می داشت. چیزی در سرش فریاد می کشد "یالا... یالا بردار اولین قدم رو ترسوی عوضی... زود باش."
و سرانجام صدا پیروز شد. جاناتان اولین و سپس سایر قدم های لازم برای رسیدن به وانت سبز پارک شده در آن طرف پل را برداشت؛ مصمم تر از هر زمان دیگری در زندگی اش. در ماشین را باز کرد و سوار شد. سر خوردن قلقلک آمیز عرق در ناحیه ی ستون فقراتش را حس می کرد. سوویچ را چرخاند و صدای غرش موتور برخواست. پیچ رادیو را چرخاند. صدای آواز خواندن مردی که جاناتان نمی شناخت فضای وانت را پر کرد. درست زمانی که او با دقت سعی داشت بفهمد که ترانه در رابطه با چیست خواننده گفت : " من سکسیم و می دونم".
زمین زیر پاهایش مرطوب بود و مملو از شاخه های شکسته ی درختان، اما شباهتی به چیزی که پیش از در آوردن کفش هایش تصور می کرد نداشت. مسافت زیادی را طی کرده بود؛ آنقدر که هر آن امکان داشت به انتهای دیگر جنگل برسد_ اما جنگل که انتها ندارد. جنگل مانند اقیانوس با واژه ی عمق توصیف می شوند و فاقد انتهای دیگر است. هر چه بیشتر در آنها پیش بروی، به نقاط عمیق تری وارد می شوی. نقاطی که کمتر موجودی توانایی پیشروی در آن را داشته؛ به همین دلیل بود که خبری از خورده شیشه ها و اشیای تیزی که تصور می کرد با در آوردن کفش هایش موجب کوتاه تر شدن پیاده روی و الزام به بازگشتش خواهند شد نبود. کفش های پارچه ای اش را در دست می فشرد و با نگاهی خیره به زمین، در امتداد جنگلی که زیر پاهایش بیش از هر توصیف دیگری خیس به نظر می رسید پیش می رفت و سوال ها در ذهنش ردیف میشد.
" مهمانی تمام شده؟ ساعت چند است؟ چه فرقی می کند که ساعت چند است؟ من کجا هستم؟ همان حوالی... به هر حال از کشور که خارج نشده ای؛ شده ای؟ آیا کسی متوجه عدم حضور من شده است؟ مگر زمانی که آنجا بودی کسی متوجه حضورت بود؟ مگر قرار نبود طی یک پیاده روی کوتاه از شر این افکار خلاص شوم؟ مگر خود وجود آن افکار را انتخاب کرده بودی؟ مگر قرار نبود هدیه ای نیاوریم؟ تو که می دانستی این گونه جملات را برای نشان دادن سخاوتمندی خود به زبان می آورند، چرا خود را به خریت می زنی؟ می دانستم که نباید دعوت را قبول می کردم. همش تقصیر خودم بود، این طور نیست؟ مگر هم دانشگاهی نبودیم؟ چطور او اکنون چنین زندگیی دارد و من همچنان در همان آپارتمان دوران دانشجوییم خاک می خورم؟ الزابت همیشه از تو زیباتر بود اینطور نیست؟ به هر حال از همان روزی که آنها را پشت سالن اجتماعات دیدی می دانستی که زندگی او هیچ شباهتی به تو ندارد و نخواهد داشت. کی میخواهی این حقیقت را بپذیری؟
خفه شو... خفه شو... خفه شو.."
کفش هایش را در مشت می فشرد. در عمق جنگل پیش می رفت و در میان انبوه درختان سترگ، با آن لباس ابریشمی کرم، بیشتر به قارچی متحرک مانند بود. موهای بدنش مجددا شروع به سیخ شدن کرد و موجی از سرما در وجودش زبانه می کشید. می دانست که به مه جنگل و رطوبت زیر پایش ربطی ندارد. سال ها بود که هر روز و هر ساعت این سرما گاه و بی گاه سراغش می آمد. در گوشه ی کافه ی خیابانی شلوغ، زمانی که دست هایش را دور فنجان داغ شکلاتش حلقه کرده و نگاهی خیره را به کف های اندک روی آن مایع ی قهوه ای می دوخت و حباب های کوچک را می شمرد تا فراموش کند زوج خندانی درست در میز کناری اش نشسته اند و او تنهاست. زمانی که در صندلی سفت اتوبوس فرو رفته بود. روی شیشه ها می کرد و با انگشت شکلک های نامفهوی می کشید و سعی داشت ویترین مغازه ی لوکس سر نبش را آن هم درست هنگام رسیدن مهلت پرداخت اجاره خانه، از سر بیرون کند. زمانی که در اتاق سردبیر را پشت سر می بست و در راه رسیدن به میز چوبی کوچکی که پشت آن ساعت ها قوز کرده و مقاله ای کاربردی در رابطه با نگه داری صحیح گیاهان آپارتمانی می نوشت بلکه ستون سمت راست صفحه ی پانزده مجله ی آن ماه هم به او اختصاص یابد اما ته دل می دانست که این شغل قرار بود تنها یک شغل پاره وقت برای تامین هزینه ی فارغ التحصیلی در رشته ی ادبیات انگلیسی باشد نه یک مشغله ی فکری چهار ساله.
سرما چنان با روزمرگی هایش عجین بود که به نظر می رسید در پروژه ی خواب زمستانی برای نگه داری از انسان ها و بیدار کردنشان در زمان مناسب شرکت کرده یا حداقل این چیزی بود که هر از گاهی برای منحرف کردن افکار منفی، به خود می گفت. که "برای روز های بهتر خودت را حفظ می کنی و آماده می شوی."؛ روزهای بهتری که مدت ها پیش حتی تصور مات و بی رنگشان هم از تفکرات روزانه اش حذف شده بود. خودش هم کم کم داشت به یک گیاه آپارتمانی تبدیل میشد. موجودی با رشد اندک که تنها حداقل نیازهایش برای ادامه ی حیات تامین شده است.
ایستاد. چشم هایش را بست. کفش هایش را زمین انداخت. دست هایش را در سینه جمع کرد. انقباض از پلک هایش شروع و به تدریج در تمام عضلات بدنش پخش شد. دست هایش را باز کرد و از ته دل فریاد کشید. صدایش در اعماق جنگل انعکاس یافت. انقباض از عضلاتش رخت بر بست. در گوشش صدای زنگ می شنید. سپس سکوت حاکم شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و مدتی خیره ماند. نمی توانست تشخیص دهد جنگل آبی است با راه راه های سیاه یا سیاه است با راه راه های سبز اما هر چه که بود آرام به نظر می رسید. آرام و ساکت. ساکت با راه راه های سیاه؛ و مرطوب. مرطوب مانند یک سونای آرامش بخش. آنقدر آرام که گویی مدت هاست به تمام آرزوهایش رسیده و اکنون زمان آن است که گوشه ای در سکوت بنشیند و به هیچ چیز نیندیشد.
نگاهش را به نزدیک ترین درخت رو به رویش دوخت. بلند بود. آنقدر بلند که برای دیدن شاخه های سبزش باید در آسمان دنبالشان می گشت. و شاخه های پایینی اش بی برگ بودند. بی برگ و بی انشعاب. آنها شاخه های قدیمی تر بودند. سرما های بیشتری را پشت سر گذاشته و انسان های بیشتری به آنها خیره شده بودند. آنها بیش از شاخه های بالایی سرگذشت درخت را می دانستند و آنها بودند که شمایل درخت در نگاه اول را تداعی می کردند.
سر جایش نشست و مجددا به جنگل خیره شد. شاید تمام این سال ها، برخلاف تمام تفکرات آشفته و تحقیر آمیز، بزرگ ترین اشتباهش تمرکز روی گیاهان مناسب برای نگه داری در آپارتمان بود. "چرا انسان ها جای زندگی در کنار درخت ها باید درخت ها را به محیط زندگی خود ببرند؟". چرا سال ها چیزی را به خورد خوانندگانش داده بود که آنها تصور می کردند به آن نیاز دارند؟