قرار شد من امروز بشینم پشت کامپیوتر و تو یه ربع هرچی به ذهنم رسید رو تایپ کنم و بدون بازخوانی یا پاک کردن ذره ایش، بفرستم رو وبلاگ. مسئولیت خوندن این متن و اتفاقات بعدش بر عهده ی شخص خواننده بوده و بلاگفا هیچ تضمینی در رابطه با مجازاتِ نویسنده نخواهد داشت. با تشکر.
این چند وقت؟! سرم شلوغ بود و از طرفی چیزی واسه گفتن نداشتم. هنوزم ندارم. تو فازِ: ما هیچ... ما نگاه.
***
جوجه رنگی بخرید! جدی میگم بخرید. اینا هی میگن نخرید و جوجه ها رو اذیت میکنن و غیره. من میگم بخرید چون اگه نخرید همشون رو می ریزن توی چاه. این حرکتو آمریکایی ها اختراع کردن اگه اشتباه نکنم. یه زمانی همه گاو چرون بودن تو آمریکا و صنعت دامپروی خیلی رونق داشت. مواقعی که تولید و تقاضا باهم برابر نبود، یعنی تولید از تقاضا بیشتر بود، گاوهای اضافی رو میریختن تو دریا که قیمت کم نشه و چیزی از جیبشون نره. اگه این جوجه های رنگی رو نخرید دچار سرنوشت مشابهی میشن. همشون رو می ریزن توی چاه. اگه قضیه وضعیت رنگ کردن این بدبختهاست... خب اعتراض کنید که رنگ نکنن ولی به هر حال بخرید. از هر صدتا یکیشونم اگه توی یه خونه خوب زندگی کنن بهتر از اینه که همشون رو بریزن توی چاه. به امید روزی که یا مدیریت کنن این وضعیت تولید رو یا با کمک ژنتیک همه رو مرغ.
***
چه همه یهو علاقه مند شدن به شعر و تئاتر و صلح و بشر دوستی و گیاه خواری و کوه نوردی. خیلی هم خوب منتها کاری به کار ما نداشته باشید طبق معمول. آها! روابط اجتماعیم در حد جلبک دریایی اومده پایین. خانوادمو فاکتور بگیرم جمعا شیش نفر الان باهام در ارتباطن... ارتباط متقابل منظوره. عباراتی که به صورت پیاپی ازم تراوش میشه "گه تو این زندگی" و "ولم کن" ــه. نه اینکه حسِ خود مدفوع خاصی پنداریم اووت کرده باشه ها... اینم جز همون اقلام سن بلوغه. کلم بو قرمه سبزی میده. هر چند وقت یه بار از همه چی بی زار میشم. جامعه گریزی؟! نه یه جورایی با هر چیزی که قابلیت متصل یا آویزون شدن بهم رو داشته باشه مشکل دارم.
***
اصن چه معنی داره که این دنیا فانتزی نیست؟ چرا من نمی تونم از دیوار رد بشم؟ چرا انسان قابلیت پرواز نداره؟ چرا آدم فضایی ها حمله نمی کنن؟ چرا گانگستر ها هیچ کدوم از اعضای خانواده ی منو گروگان نمی گیرن؟ چرا من گنج پیدا نمی کنم؟ چرا به صورت ییهو باد نمی وزه و برگه های من تو هوا پخش نمیشه و با یه پسرِ دختر کش چشم تو چشم نمیشم؟ چرا کاکتوس ها توانایی صحبت کردن ندارن؟ چرا خدا نمیاد پایین بغلم کنه؟ چرا هاگرید نیومد دنبالم؟ چرا یه دخترِ چرک و مو سیاه از تو صفحه ی تلوزیون بیرون نمیاد؟ یعنی که چی؟ چرا اینقدر زندگی قابل پیشبینی و یک نواخته؟ اصن چه معنی داره که زامبی ها و خون آشام ها وجود ندارن؟! من برم اون دنیا به همه ی مسئولین گوشزد میکنم که حداقل ده بیستا زندگی بهم بدهکارن.
***
بعد دلم خوش بود هیچ وقت یه عکس کامل نذاشتم رو نت. یارو بیرون دیدتم و شناخت:|
***
از مزایای سیگاری بودن اینه که وقتی فاز دِپ یا خود خفن پنداری پیدا میکنی، میتونی با یه ژست کول بشینی یه گوشه و موقع سیگار کشیدن، احساس همزاد پنداری پیدا کنی با فلان کارکترِ فلان فیلمِ مورد علاقت. یا اینکه وقتی نمی دونی چه مرگته... وقتی نمی دونی میخوای چی کار کنی... وقتی عملا هیچ کاری برای انجام دادن نداری می تونی سیگار بکشی. از نظر من غیر از این گزینه ها دلیل دیگه ای برای کشیدن سیگار وجود نداره.
***
وای از این پسر همسایمون.چی بگم؟ چی بگم که در وصف سر انگشتش یک لغت نامه کم دارم؟!:دی
باو این بشر هرچی سعی کرد با ما ارتباط برقرار کنه... خب حقیقتا منزلت و وجهه ی اجتماعی و خانوادگی ما بالاتر از این حرفا بود که حتی نیم نگاهی به وی بی اندازیم، این قضیه هیچ ربطی هم به غرور یا مسائل دیگه نداشت منتها... بگم؟! فکـــــــــــــــــــــــ کــــــــــــــــــــــــــــــــــن! اولش که رفت موهامو از ته زد... تو ای اف ام الان باید بیاد لُنگ بندازه جلوش. بعد یهو شروع کرد به تیپ مردونه زدن. واااای از یقه های اتو کشیده و پیرهن های چهارخونش! بعد یهو نصف شب میدیدم صدا آهنگ میاد. چی؟ ریدیو هد:| از کجا؟ اتاق این لامصب. دو ماه پیشم که رفت یه شورلت قرمز کلاسیک خرید. کاملا احساس میکنم به طرز بی رحمانه ای داره با عواطف و سلایقم ور میره. دعا کنید بتونم به مقاومت کردن ادامه بدم و نصف شب طی یک عملیات کماندویی از پنجره ی اتاقش نرم پیشش که با هم بشینیم فیلمای ترنتینو رو نگا کنیم:|
***
حتی یه مراسم خوش آمد گویی به یه آل استار رضایی رنگ جدید داشتیم با اشیاء اتاق. یادتون که نرفته رضایی چه رنگیه؟! ( ). اه اه الان یهو یاد این دی ماهی ها افتادم. واسه چی نصف جمعیت ایران تو دی به دنیا اومدن؟! تازه من هم مامانم دی ماهیه هم بابام... (نعره ی حضار)
***
شب بود. حوالی ساعت یازده یا دوازده. داشت بارون می بارید. رفتم لب پنجره و تا کمر خم شدم بیرون عین این ندید پدیدا. بهو متوجه شدم پنج شیش تا ساختمون اون ور تر یکی داره از لای پرده نگام میکنه. دست تکون دادم، در رفت. شبیه اون دختره بود که رو پله برقی مترو بعد مقادیر زیادی زل زدن تو چش هم، بهش خندیدم و وحشت کرد! دیگه موقع بارید بارون و این لوس بازی ها؟! چقدر ملت حالشون بده... چقدر من حال میکنم فریاد بکشم به کفشمین.
***
فکر میکنم تا همینجا هم زیاده روی کردم. قول درگاه نظرات باز داده بودم؟ ای بابا... ای بابا. جوجه کروکدیلتون داره بزرگ میشه ولی شما بنفش بمونین... خوب بمونین... به امیدها و باورهاتون دو دستی بچسپین و به اسم خفن شدن و گنده شدن نذارینشون کنار که بعدش دیگه هیچی نیست. خدایی هست. ماها رو دوس داره حتی اگه لیاقتشو نداشته باشیم. آدمای خوب هنوزم پیدا میشن و من همین الان هشتاشون رو دارم کنارم. دل همتون آب!
+ دو نفر به قالب اعتراض کردن که مشکل دار بازمیشه براشون. با فایرفاکس سازگاره بچز. اگه بازم به نظرتون مشکل داشت... بگین یه کاریش میکنم.
+ و شما سی و دو نفری که این مدت از چک کردن وبلاگ خسته نشدین... بدانید و آگاه باشید که من واقعا معذرت میخوام از اینکه حرفی برای گفتن ندارم... و همتون برام بی نهایت دوست داشتنی هستین. ممنون که گوش میکنید حتی اگه شما هم چیزی برای گفتن ندارید. خاموش های خر:دی