جوجه کروکدیل متفکر

دست نوشته های یک آدم خوددرگیر

جوجه کروکدیل متفکر

دست نوشته های یک آدم خوددرگیر

-27 : عناصر کلیدی یک اتفاق


شانزده ساله بودن خود به اندازه ی کافی مزخرف است چه برسد به آنکه ساکن شهری راکد در حومه ی ایالتی ورشکسته که مردمش صرفا دلخوش به زندگی دوستانه و خانواده وارشان در کنار یکدیگر هستند هم باشی. شانزده ساله بودن از دید دیگران یعنی نه آنقدر مرد شده ای که دخترها به چشم گزینه ی مناسب به عنوان دوست پسر نگاهت کنند و نه آنقدر بچه ای که مسئولیت کارهایت همچنان بر عهده ی والدینت باشد؛ این مزخرف است. همیشه وسط چیزی بودن مزخرف است و بلاتکلیفی را با خود به ارمغان می آورد. بلاتکلیفیی که در شانزده سالگی حتی بزرگ تر از چیزی که واقعا هست به نظر می آید.

و اینها مسائلی بودند که جاناتان به خوبی می دانست. روی آن پل سیمانی عریض که بالای رودخانه ی منتهی به فاضلاب ساخته بودند تا ماشین ها برای خروج از ضلع جنوبی شهر، الزامی به دور زدن مسیر نداشته باشند  ایستاده و در حالی که با قفسه ی سینه به نرده های سرد و فلزی تکیه کرده بود، با گردنی خمیده جریان آب لجن آلود زیر پل را تماشا می کرد. در واقع هیچ چیز را تماشا نمی کرد. وقتی فردی شیش ماه تمام هر بعد از ظهر خود را در تنهایی و سکوت خارج از شهر به تماشای حرکت لجن های کف یک رودخانه ی فاضلابی می گذارند، پس از سپری شدن پنج دقیقه ی اول رسیدنش به آنجا دیگر چیزی نمی بیند. در واقع آنقدر در افکار خود غرق می شود که شاید تنها زلزله ای مهیب بتواند او را متوجه تغییرات محیط اطرافش کند.

خیره به جلبک های رقصان سبز و زرد، بی کنترل افکار در هم تنیده و بی معنی اش، یک بعد از ظهر دیگر را سپری می کرد. میشد گفت که نسبت به هم سن و سال هایش خوشتیپ است؛ با آن موهای طلائی مجعد و چشمهای درشت سبز و پوست گندم گونی که مدیون مادر مکزیکی اش بود. البته برای او تیرگی پوست و روشنی رنگ مو تنها مزیت تولد در خانواده ای چند ملیتی نبود. جاناتان در سه زبان لاتین، آلمانی و انگلیسی مهارت بسیار بالایی داشت و به همین دلیل حس می کرد زندگی کسالت آورش در آن حومه ی دور افتاده و فراموش شده چیزی جز تلف کردن وقت با ارزشش نیست. بارها روی همین پل خود را سردسته ی مافیای فروش مواد در ایالت های جنوبی کشور تصور می کرد؛ جایی که دانستن همزمان لاتین و آلمانی، برگ برنده ای برای پیشرفت اعضا بود. او مهارت خاص دیگری نداشت و از کلیسا رفتن مداوم والدینش هم هیچ نتیجه ای جز به درد لای جرز خوردن صداقت و همنوع دوستی نگرفته بود بنابرین شانس پیشرفتش را درست در جایی خلاف نظر والدینش می دید؛ در جنوب.

آن جاده ی لعنتی هم به ایالت های جنوبی منتهی می شد. شیش ماه و سه روز بود که هر بعد از ظهر به اینجا می آمد. شکمش را به میله های سرد و خیس کناره ی پل تکیه می داد و وزنش را روی آن می انداخت. حرکت موج گون لجن ها را نگاه کرده و زندگی اش را بعد از  عبور از این پل تصور می کرد. هر بار هم تصوراتش یک شکل بود. با عینک دودی پشت همان وانت زوار در رفته ی سبز و دست دو که به مناسبت تولد شانزده سالگی دریافت کرده بود، به سمت جنوب گاز می داد. رادیو را روشن می کرد تیم مک گرو می خواند "آه ای مرد سرکش، بتاز به سوی رویاهایت، سرزمین هایی که تورا می خوانند..." و از این تصور آنچنان به وجد می آمد که ناخودآگاه لبخند بر لب هایش نقش می بست.

نسیم آگست موهایش را آشفته تر می کرد. به خود می گفت " آدم عقب مونده به دنیا بیاد ولی بی شجاعت نه". احساس می کرد یک بزدل است اما آن روز با تمام روزهای شیش ماه و سه روز گذشته متفاوت بود. جاناتان مصمم تر از پیش این بار کوله پشتیی مملو از تمام چیزهایی که احساس می کرد برایش اهمیت دارند را هم ته وانتش گذاشت به این امید که دیگر زمان رفتن فرا رسیده. حتی در اقدامی غیر منتظره و پس از مدت های مدیدی که حتی به یاد نمی آورد از آخرین باری که این کار را کرده چقدر می گذرد، مادرش را در آغوش گرفته بود آن هم ساعت دو و دوازده دقیقه ی بامداد؛ زمانی که مادرش برای خوردن لیوانی آب رخت خواب را ترک کرده بود.

نفس عمیقی کشید و این بار با دقت به جلبک های کف رودخانه نگاه کرد. موهای پشت گرنش شروع به سیخ شدن کرد. از میله ها فاصله گرفت و کتانی هایش در آب جمع شده در کناره های پل خیس شد. با خود زمزمه کرد " کانورس های لعنتی چینی." چرا که به محض خیس شدن، آب به درون آنها نفوذ می کند. مشغول برانداز کفش هایش بود که آب گودال آرام گرفت و انعکاس آسمان پر ابر را در آن دید. خدایا... زیباترین چیز عالم بود آن آسمان و ابرهایش. سرش را بالا گرفت. شاید بزرگ ترین حماقتش در هنگام تصور خود دورن وانتی که به سمت جنوب می تازید، آفتابی بودن جاده ی کویری اطرافش بود. شاید باید هوا را بارانی تصور می کرد. شاید باید همراه با رادیو و فوفدرز پشت فرمان فریاد می کشید "اگه من بگم مثل بقیه نیستم چی؟ به قیافه ی خودت نگاه کن... تو یک متظاهری! اگه من بگم که هرگز تسلیم نمیشم چی؟".

خون در صورتش دمید. باد آگست برگ های نارنجی و خشک درختان را درست در امتداد پل و به سمت جنوب حرکت می داد. به نظر می آمد که تمام کائنات او را به سوی سفر هل می دهند. تنفسش به شمارش افتاده بود. باید می رفت. باید می رفت و سوار آن وانت لعنتی می شد و زندگی جدیدی را شروع می کرد. باید اولین قدم را بر می داشت. چیزی در سرش فریاد می کشد "یالا... یالا بردار اولین قدم رو ترسوی عوضی... زود باش."

و سرانجام صدا پیروز شد. جاناتان اولین و سپس سایر قدم های لازم برای رسیدن به وانت سبز پارک شده در آن طرف پل را برداشت؛ مصمم تر از هر زمان دیگری در زندگی اش. در ماشین را باز کرد و سوار شد. سر خوردن قلقلک آمیز عرق در ناحیه ی ستون فقراتش را حس می کرد. سوویچ را چرخاند و صدای غرش موتور برخواست. پیچ رادیو را چرخاند. صدای آواز خواندن مردی که جاناتان نمی شناخت فضای وانت را پر کرد. درست زمانی که او با دقت سعی داشت بفهمد که ترانه در رابطه با چیست خواننده گفت : " من سکسیم و می دونم".


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد