جوجه کروکدیل متفکر

دست نوشته های یک آدم خوددرگیر

جوجه کروکدیل متفکر

دست نوشته های یک آدم خوددرگیر

-28 : سبز با راه راه های سیاه

زمین زیر پاهایش مرطوب بود و مملو از شاخه های شکسته ی درختان، اما شباهتی به چیزی که پیش از در آوردن کفش هایش تصور می کرد نداشت. مسافت زیادی را طی کرده بود؛ آنقدر که هر آن امکان داشت به انتهای دیگر جنگل برسد_ اما جنگل که انتها ندارد. جنگل مانند اقیانوس با واژه ی عمق توصیف می شوند و فاقد انتهای دیگر است. هر چه بیشتر در آنها پیش بروی، به نقاط عمیق تری وارد می شوی. نقاطی که کمتر موجودی توانایی پیشروی در آن را داشته؛ به همین دلیل بود که خبری از خورده شیشه ها و اشیای تیزی که تصور می کرد با در آوردن کفش هایش موجب کوتاه تر شدن پیاده روی و الزام به بازگشتش خواهند شد نبود. کفش های پارچه ای اش را در دست می فشرد و با نگاهی خیره به زمین، در امتداد جنگلی که زیر پاهایش بیش از هر توصیف دیگری خیس به نظر می رسید پیش می رفت و سوال ها در ذهنش ردیف میشد.

" مهمانی تمام شده؟ ساعت چند است؟ چه فرقی می کند که ساعت چند است؟ من کجا هستم؟ همان حوالی... به هر حال از کشور که خارج نشده ای؛ شده ای؟ آیا کسی متوجه عدم حضور من شده است؟ مگر زمانی که آنجا بودی کسی متوجه حضورت بود؟ مگر قرار نبود طی یک پیاده روی کوتاه از شر این افکار خلاص شوم؟ مگر خود وجود آن افکار را انتخاب کرده بودی؟ مگر قرار نبود هدیه ای نیاوریم؟ تو که می دانستی این گونه جملات را برای نشان دادن سخاوتمندی خود به زبان می آورند، چرا خود را به خریت می زنی؟ می دانستم که نباید دعوت را قبول می کردم. همش تقصیر خودم بود، این طور نیست؟ مگر هم دانشگاهی نبودیم؟ چطور او اکنون چنین زندگیی دارد و من همچنان در همان آپارتمان دوران دانشجوییم خاک می خورم؟ الزابت همیشه از تو زیباتر بود اینطور نیست؟ به هر حال از همان روزی که آنها را پشت سالن اجتماعات دیدی می دانستی که زندگی او هیچ شباهتی به تو ندارد و نخواهد داشت. کی میخواهی این حقیقت را بپذیری؟

خفه شو... خفه شو... خفه شو.."

کفش هایش را در مشت می فشرد. در عمق جنگل پیش می رفت و در میان انبوه درختان سترگ، با آن لباس ابریشمی کرم، بیشتر به قارچی متحرک مانند بود. موهای بدنش مجددا شروع به سیخ شدن کرد و موجی از سرما در وجودش زبانه می کشید. می دانست که به مه جنگل و رطوبت زیر پایش ربطی ندارد. سال ها بود که هر روز و هر ساعت این سرما گاه و بی گاه سراغش می آمد. در گوشه ی کافه ی خیابانی شلوغ، زمانی که دست هایش را دور فنجان داغ شکلاتش حلقه کرده و نگاهی خیره را به کف های اندک روی آن مایع ی قهوه ای می دوخت و حباب های کوچک را می شمرد تا فراموش کند زوج خندانی درست در میز کناری اش نشسته اند و او تنهاست. زمانی که در صندلی سفت اتوبوس فرو رفته بود. روی شیشه ها می کرد و با انگشت شکلک های نامفهوی می کشید و سعی داشت ویترین مغازه ی لوکس سر نبش را آن هم درست هنگام رسیدن مهلت پرداخت اجاره خانه، از سر بیرون کند. زمانی که در اتاق سردبیر را پشت سر می بست و در راه رسیدن به میز چوبی کوچکی که پشت آن ساعت ها قوز کرده و مقاله ای کاربردی در رابطه با نگه داری صحیح گیاهان آپارتمانی می نوشت بلکه ستون سمت راست صفحه ی پانزده مجله ی آن ماه هم به او اختصاص یابد اما ته دل می دانست که این شغل قرار بود تنها یک شغل پاره وقت برای تامین هزینه ی فارغ التحصیلی در رشته ی ادبیات انگلیسی باشد نه یک مشغله ی فکری چهار ساله.

سرما چنان با روزمرگی هایش عجین بود که به نظر می رسید در پروژه ی خواب زمستانی برای نگه داری از انسان ها و بیدار کردنشان در زمان مناسب شرکت کرده یا حداقل این چیزی بود که هر از گاهی برای منحرف کردن افکار منفی، به خود می گفت. که "برای روز های بهتر خودت را حفظ می کنی و آماده می شوی."؛ روزهای بهتری که مدت ها پیش حتی تصور مات و بی رنگشان هم از تفکرات روزانه اش حذف شده بود. خودش هم کم کم داشت به یک گیاه آپارتمانی تبدیل میشد. موجودی با رشد اندک که تنها حداقل نیازهایش برای ادامه ی حیات تامین شده است.

ایستاد. چشم هایش را بست. کفش هایش را زمین انداخت. دست هایش را در سینه جمع کرد. انقباض از پلک هایش شروع و به تدریج در تمام عضلات بدنش پخش شد. دست هایش را باز کرد و از ته دل فریاد کشید. صدایش در اعماق جنگل انعکاس یافت. انقباض از عضلاتش رخت بر بست. در گوشش صدای زنگ می شنید. سپس سکوت حاکم شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و مدتی خیره ماند. نمی توانست تشخیص دهد جنگل آبی است با راه راه های سیاه یا سیاه است با راه راه های سبز اما هر چه که بود آرام به نظر می رسید. آرام و ساکت. ساکت با راه راه های سیاه؛ و مرطوب. مرطوب مانند یک سونای آرامش بخش. آنقدر آرام که گویی مدت هاست به تمام آرزوهایش رسیده و اکنون زمان آن است که گوشه ای در سکوت بنشیند و به هیچ چیز نیندیشد.

نگاهش را به نزدیک ترین درخت رو به رویش دوخت. بلند بود. آنقدر بلند که برای دیدن شاخه های سبزش باید در آسمان دنبالشان می گشت. و شاخه های پایینی اش بی برگ بودند. بی برگ و بی انشعاب. آنها شاخه های قدیمی تر بودند. سرما های بیشتری را پشت سر گذاشته و انسان های بیشتری به آنها خیره شده بودند. آنها بیش از شاخه های بالایی سرگذشت درخت را می دانستند و آنها بودند که شمایل درخت در نگاه اول را تداعی می کردند.

سر جایش نشست و مجددا به جنگل خیره شد. شاید تمام این سال ها، برخلاف تمام تفکرات آشفته و تحقیر آمیز، بزرگ ترین اشتباهش تمرکز روی گیاهان مناسب برای نگه داری در آپارتمان بود. "چرا انسان ها جای زندگی در کنار درخت ها باید درخت ها را به محیط زندگی خود ببرند؟". چرا سال ها چیزی را به خورد خوانندگانش داده بود که آنها تصور می کردند به آن نیاز دارند؟

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد