آدم حس میکنه ته چاه وجودشه و مدت هاست که اونجا نشسته. آرامش... رخوت...
اما یهو بعد مدت ها سرت رو میگیری بالا و متوجه میشی اوه... چقد فاصلت با روشنایی بیشتر شده. چقدر بالای چاه دور تر از همیشه به نظر میاد. بعد می فهمی ته چاه وجودت رو بیل زدی گویا. بیل زدی و رفتی پایین. رفتی پایین و محتویات اضافیش رو ریختی بیرون... دلبستگی هات رو... دلخوشی هات رو... احساساتت رو... بیل زدی ریختی بیرون. بیل می زدی و مونده بودی چرا کوفته ای؟ چرا کلافه ای؟ چرا هرچی بیشتر تلاش میکنی کمتر لذت می بری؟ چرا کمبود چیزایی رو حس میکنی که می دونی یه زمانی بودن و حالا نیستن ولی نمی تونی بفهمی چی بودن؟ چرا داری خالی میشی؟
میشینی بالا سرت رو نگاه می کنی... که چقدر دهنه ی غار دور به نظر میاد. چقد این موزیک منو میفهمه. چقد این کارکتر فیلم که یه شخصیت مجازی و بی معنیِ دو ساعته ست شبیه منه. چقدر بلند شدن دیگه فایده نداره و روشنایی دوره.
ولی سوال اصلی اینه: می خوای بکنی بری پایین تر ... یا میشینی همینجا تو توهماتت... یا با چنگ و دندون میری بالا که باز کف چاهت رو پر کنی با چیزای جدید تا نزدیک بشه به سطح حیات؟
پ.ن: من گربه دار شدم در ضمن. کمی می خندونتم در طول روز.
منم از تابستون متنفرم
باید با چنگ و دندون رفت بالا.آدم یه بار بیشتر زندگى نمیکنه..