جوجه کروکدیل متفکر

دست نوشته های یک آدم خوددرگیر

جوجه کروکدیل متفکر

دست نوشته های یک آدم خوددرگیر

پاییز که میشه برطبق تلقینات حس میکنم حالم بهتره.

من هنوز همونم. هرچی هم سردرگمیم راجب مسائل برطرف میشه دنیام بزرگ تر میشه. سوتفاهم نشه. منظورم از بزرگ تر شدن دنیا مسلما کوچیکتر شدن خودمه. دنیا همیشه همینقدر بوده و همینقدر هم می مونه. هرچی بیشتر توش راه می رم، محوطه ای که به اسم دنیا در ذهنم نقش بسته بزرگ تر میشه و با وجود درختای طویل و کوه های عریض و آدمای کلفتش، کوچیک تر از قبل به نظر می رسم.


هنوز دست توی جیب راه میرم بجز مواقعی که یادم میاد دست توی جیب راه رفتن نشونه از کمبود اعتماد به نفسه در نتیجه برای امید دادن به خودم هم شده دستا رو برای مدتی از جیب بیرون میارم و از کتف به سمت زمین آویزون میکنم تا اینکه متوجه میشم اساسا دست توی جیب راه رفتن هم راحت تره هم راحت تره هم گرم تر حالا گور پدر اعتماد به نفس و نظر مَردم. سَر رو هم می گیرم بالا در عین یدک کشیدن قوز ناشی از مدرنیته و هی پشت کامپیوتر نشستن ها. تا اینکه هی مدام چش تو چش میشم با ملت و آقا خدا نصیبتون نکنه ولی لامصبا همه ارث پدرشون رو می خوان ازت گویا. یه جوری نگا می کنن انگار می خوان اسید بپاشن روت. بعد تو هم واسه اینکه کم نیاری یه جوری نگا می کنی انگار تنها با نگاه میشه ملت رو به خاکستر تبدیل کرد. یکم که می گذره می فهمی چه آدم بی شعوری هستی و این چه کاریه و دیگه اون مدلی نگا نمی کنی ولی می بینی که همچنان بقیه اون مدلی نگات می کنن. با خودت می گی ولشون کن اونا هنوز نفهمیدن چقدر بی شعورن پس زل میزنی به کف پیاده رو ها و به راهت ادامه می دی و یهو یادت میاد نگاه کردن به زمین نشونه ی کمبود اعتماد به نفسه. حسِ عمدت اینه که گه تو اعتماد به نفس. اصن اعتماد به نفس می خوام چی کار؟ چطو اون "به مد گرایان بگویید که آخرین مد کفن است" واسه مد گرایان صدق می کنه ولی نمیشه به ملت گفت " به اونایی که خودشون رو خفه می کنن که بگن اعتماد به نفسشون بالاست بگید که تهش کفن است" صدق نمی کنه؟! والا.

یکم میری جلو تر. یهو یه آشنای قدیمی رو میبینی. اع سلام چطوری چه خبر. اع؟ مهندس شدی دکتر شدی بازاری شدی خونه داری ماشین داری شوهر داری زن گرفتی اینو از فرانسه خریدی فلان رستوران غذا خوردی. بسیار عالی. سوال اینه که از تو چشای من آیا می تونی بخونی "خوش به حالت" ها رو؟ یعنی منظورم اینه که مشخصه هشتم گروِ نهمه و همچنان درگیر کشف کردن اینم که "که چی" همه چی؟ حتی اگه چشامو اینجوری گشاد کنم و لبخند پهن بزنمم بازم این جوری به نظر میام؟ ولی ته دلم این طور نیستا... فقط اینطوری به نظر میام؛ مال کمبود اعتماد به نفسه بیشترش. چه آشناس این عبارت... اعتماد به نفس. من قبلا راجب این فکر نکرده بودم؟

یکم میری جلوتر میبینی یه گدا نشسته کف آسفالت یخ با لباسای کثیف و پارش و زل زده به زمین. این نشونه ی کمبود اعتماد به نفسه. نشونه ی کمبود چیزای دیگه هم می تونه باشه مثلا کمبود رفاهی که تو به واسطش جای اون نیستی. بعد دلت میخواد کمکش کنی نمیشه چون بهت گفتن با این کار گدایی رو گسترش میدی. بعد یه چیز وحشیی تو وجودت میگه مگه چشه؟ چرا نمیره کار کنه؟ چرا راه راحتو انتخاب کرده؟ پس همه بشینن گدایی کنن دیگه؟ حقشه اصن. بعد به خودت میگی خفه شو. بعد فقط رد میشی از کنارش با درگیری فکری جدید.

یه صدای قلچ زیر پات برت میگردونه رو زمین. سرتو میگیری بالا طوری که دیگه نه زمین رو ببینی نه آدمای مملو از اعتماد به نفسشو. مملو از برگ های زرد و نارنجی و قرمزه با بک گراند خاکستری. پاییزه. پاییزه لعنتی. پاییزه. یالا. خوشحال باش. پاییزه. لبخند بزن. لبخند میزنی چون پاییزه.


پ.ن: با تشکر از پاییز.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد