زنکه راجب چهارتا تک شاخ ول توی یه باغ برهوت داستان نوشته و جایزه ی بهترین کتاب فانتزی اون سال رو گرفته. گویا همینقدر که اهل بریتانیا باشی پنجاه درصد مشکل حله. اونوخ من این ور دنیا باید بشینم این مزخرفات رو ترجمه کنم که مثلا "بار ادبی کشور غنی بشه". دلتون خوش بشه که دارید کتاب فلان نویسنده ی خارجی که فلان جوایزو گرفته رو می خونید. گه بگیرن همتون رو که فقط پُز همه چیز رو می دید. پُز کتاب خوندن. پُز موسیقی بی کلام گوش کردن. پُز بی دینی. پُز دین داری. پُز دانشگاه رفتن. پُز سرکار رفتن. حتی پُز خلاقیت داشتن. یعنی گه بگیرنتون رسما.
پ.ن: بعد ده نفر از دوازده نفر جمعیت کتابخون یا به اصطلاح "من خیلی کتاب میخونم" ی که من باهاشون برخورد داشتم، حتی اسم کتاب "انسان، جنایت و احتمال"ی که آدم مشهوری مث نادر ابراهیمی هم نوشتتش رو نشنیدن. معلوم نیست عاشقانه ی آرامشو کی کرده تو بوق و کرنا که اینا حاضر شدن بگیرن دستشون.