شبیه نیتروگلیسرین شدم. آرومم... آرومم... آرومم... یهو با کوچیک ترین تکونی منفجر میشم. به آخرین نخ های مونده از این طناب پوسیده چنگ زدم و آویزونم وسط خلاء. ولش کنم حق انتخاب دارم بین بالا یا پایین رفتن ولی چرا هنوز نگهش داشتم؟
چرا هنوز بچه ها رو می کاریم تو این شوره زار که بعد یه مدت ریشه هاشون بسوزه و با وزش کوچیک ترین بادی گم بشن وسط این بیابون؟ این قوانین و مرز ها و مقدسات و تئوری ها توهم بود؟ من قرار نبود این بشم... پس حق دارم خودم رو مقایسه کنم با شماهایی که چنان رفتین تو گه که من وسطتون هنوز آدم به نظر می رسم. چرا باید اینقدر مزخرف باشید که بهونه ای برای نگه داشتن این طناب نداشته باشم؟
مسائل مهم تری نسبت به این چس ناله های ناشی از رفاه وجود داره اما چطور میشه فاز روشنفکری گرفت و بزرگ شد و تو کما فرو رفت و نپرسید چرا؟ کی ام؟ چی رو کجا جا گذاشتم که اینقدر گمم؟ مواقعی که بی خیال لذت تجربه میشم دیگه معترض نیستم به کوتاه بودن زندگی و حرکت سریع عقربه ها بلکه برعکس... معترضم به کش اومدن این دقایق. که چرا زندگی مثل یه فیلم تو دو ساعت سرو تهش هم نمیاد؟ که تو دو ساعت متولد بشم و اولین بادکنک زندگیم رو باد کنم و شکست عشقی بخورم و تلاش هام جواب بدن و بمیرم و بچم بیاد سر قبرم تف کنه؟ معترضم به اینکه یادم نمیاد تو زندگی قبلیم گه سگ بودم یا شکوفه ی گیلاس. معترضم به اینکه یادم نیست سیب رو از درخت چیدم یا با بلعیدن یه ویزیکولِ میتوکندری دار شروع به نفس کشیدن کردم. معترضم به عدم توانایی پروازم و بنفش نبودن برگ درخت ها. معترضم به اینکه اینقدر از دور خوشبخت به نظر میرسم. به لبخندهام معترضم. معترضم به اینکه شب می خوابم و صبح بلند میشم. معترضم به این "عذاب وجدانی" که درونمه و باعث ریختن موهام میشه. معترضم به اینکه نمیدونم بعد مرگم چی میشه. معترضم به اینکه نمی دونم روحم چیه و چرا خواب رنگی می بینم. به احساسات احمقانه و منطق خشکم معترضم. معترضم به تمام ضعف هایی که باعث میشن دندون درد بگیرم و نتونم خودم ترمیمش کنم. معترضم که مسیر زندگی به علایق و کشش هام جهت داده. معترضم به اینکه اونقدری که دلم میخواد کامل نیستم. چرا خدا دیدنی نیست؟
حالم خوبه. همه می فهمن. هیچ چیز تصادفی نیست و سرنوشت هم وجود نداره اونوخ. تمام پارچه های بازار ترکن. خدایی وجود نداره و من صرفا به علت تمایل درونیم به وجود یک ناجی افسانه ای خلقش کردم. زندگی کوتاهه و باید از لحظه به لحظه اش استفاده کرد. آسمون آبیه و درختا سبزن و رنگ گه بستگی به چیزی داره که می خوریم. همینقدر که نام، نام خانوادگی، شماره تلفن خونه و رنگ مورد علاقم رو میدونم کافیه تا بفهمم که کی هستم. طبق تحقیقات روح چیزی چند گرمیه که بعد از مرگ از بین میره و مهم نیست اصن. نخستی ها به دلیل سنگین بودن استخون هاشون توانایی پرواز ندارن حتی اگه بال داشته باشن. مرد های جامعه ی ما عقده ی جنسی ندارن و همگی روشنفکر شدن و حتی فمنیست. دلشون برای زن هایی که مجبورن تو این گرما شال و مانتو بپوشن می سوزه و برای همین صرفا از ساپورت پلاستیکی استقبال می کنن. باید گیاهخوار شد و ورزش کرد و سیگار نکشید و مشروب نخورد و ما همونی میشیم که فکر میکنیم. همین الان هم اس ام اسی اومد با مضمون "برات شارژ گرفتم که نگی نگرفتی" و با اینکه شماره ناشناسه اما میتونم تشخیص بدم که طرف یا جاکشه یا بدبخت. خوب و بد رو هیچکس تعیین نمیکنه و کوچه ی علی چپی وجود نداره. ایران عنه. چایی خوش طعمه و باید فرهنگ آپارتمان نشینی رو رعایت کرد. ارزش آدم ها به طول و عرض کتابخونشونه و تمامی دردها با مسکن درمان میشن. گور پدر همتون.
پ.ن:
لعنت به ساده لوحی ات و آن دل ِ خرت!
بهتت زده! شکسته در این شهر باورت
به دست دوست یا که به آغوش امن عشق
اینبار اعتماد کنی خاک بر سرت!!
خشکیده چشم و گریه ی ابرم زیاد نیست
ای زندگی بمیر که صبرم زیاد نیست
سید مهدی موسوی