بیست سالگی سن مزخرفیه. یعنی یکی از اون سن هاییه که در کودکی تصور میکنی وقتی بهش برسی تبدیل به اون "گه خاص" ایده آلی شدی که مناسب برای بازی کردن در نقش های کت وومن یا سوپرمنه. و من در این بیست سالگی کی ام؟ کسی که احساس میکنه اگه خودش رو وادار به نوشتن صفحاتی از مزخرفات در شبکه های اجتماعی نکنه از خیلی از افکار و نگرش های ضمیر ناخودآگاهش سرسری رد میشه.
جنبه هایی از زندگی رو دیدم که نمی خواستم ببینم... حتی گاهی نمی دونستم وجود دارن. جنبه هایی از زندگی رو ندیدم که میخواستم ببینم... حتی نمی دونم وجود دارن آیا واقعا یا نه. تعجب میکنم از دنیایی که توش زندگی میکنم... هنوز... بعد از بیست سال. بیست سال یه عمره. حتی یک سال هم یه عمره... حتی یک ماه یا یک روز... یا یک شب. خسته شدم از مدام پرسیدن یک سری سوال ها. از خودم و از بقیه. و نمی پرسمشون دیگه چه از خودم و چه از بقیه و این احتمالا شروع فرایند فراموشی و ماشینی شدنه که مهم هم نیست اونقدرا دیگه. خیلی چیزا تغییر کرده و گرچه هنوز می خوام بشینم زیر سایه ی درخت بلوط تو یه روز سفید پاییزی اما مسائل بی اهمیت تری مهم شدن. من... ما زندگی فعلیمون رو مدیون این مسائل بی اهمیت هستیم. برق، تلوزیون، اینترنت و ترن هوایی توسط کسانی اختراع شدن که مسائل بی اهمیت براشون مهم شده بود. و دنیا به این شکل ادامه پیدا میکنه چرا که سالها قبل عده ای تشخیص دادن این سری مسائل بی اهمیت مهم تر از نشستن زیر سایه یک درخت بلوطه زمانی که تو غار زندگی میکنی و گوشت ماموت خام می خوری... پس این انسان ها قوانین رو اختراع کردند و مرز ها رو و مدارس رو و شهروند الکترونیک رو.
حقیقتا زمانی که متوجه شدم این پلکان ترقی بی سرو تهه و عملا سقوط و صعودت به جهت نگاه مخاطب بستگی داره نگران خیلی چیزا شدم. لاک های رنگی و بافتنی بافتن و تلقین های مثبت کمکی به نادیده گرفتن چشم های پدرم نمی کرد. نگران خودم بودم. می دونستم که اگه تابوی یک سری قوانین خود ساخته رو بشکنم بعد از اون مرتکب اعمالی میشم که گذشته ام اجازه ی متهم کردن آینده ام رو خواهد داشت اما نشکستن اون قوانین کمکی به ادامه ی مسیر نمی کرد. اگه دوزیست باشی و از آبشش هات استفاده نکنی، چه تو آب باشی و چه تو خشکی خفه میشی و من انسانم. یک دو قطبی تمام عیار که اگه روحش رو هزار بار بشکنی باز دو سر N و Sش برقراره. به خودم حق میدم گاهی مث یه توله سگ رفتار کنم و گاهی مث یه نجیب زاده. حق اشتباه کردن و درس گرفتن رو به خودم میدم حتی اگه اطرافیانم نفهمن من هم سهم خودم رو از ریدن به زندگیم دارم. فحش ها کلماتی هستن که ما زشت معرفیشون میکنیم و اگه همه به کار ببرن با لغات دیگه هیچ تفاوتی ندارن منتها قضیه اینه که همه به کار نمیبرن... پس تفاوت هست بین کسانی که ازشون استفاده می کنن و کسانی که استفاده نمیکنن. این زندگیه. این مرزها... این تناقض های به هم پیچیده.
لبه ی این دیوار راه میرم و هنوز هیچ بادی نتونسته پرتم کنه پایین. من نه خوبم نه بد. نه این طرف دیوار و نه اون طرف دیوار. نیازی ندارم "من"م رو با حدسیات دیگران در مورد چرای زندگی و حیات محدود کنم. به این کتاب ها و اسم ها و سال ها و اتفاقات نیازی ندارم. این شهر... تکه ای از زمینه و این زمین... قسمتی از منظومه ی شمسیه و تمامی این اسامی بی ربط رو امثال من اختراع کردن تا ترسشون از این همه تناقض و "چرا"های بی جواب رو مخفی کنن. که بگن می دونن... میفهمن. من هیچی نمی فهمم اما اونقدر میفهمم که بدونم نباید بی خود از فیلم یا نقاشیی که به روحم نمیشینه تعریف کنم. اونقدر میفهمم که مثل بز تقلید نکنم. اونقدر میفهمم که وقتی عصبانی ام تصمیمات متعصبانه ی دری وری بگیرم اما درجا بهشون عمل نکنم. اونقدر میفهمم که باید بین جنون و عقلانیتم معلق باشم و به هیچکدومشون اعتماد نکنم. همینقدر فهمیدن برای نشستن زیر سایه ی یه درخت بلوط تو یه بعد از ظهر پاییزی کافیه.
وقتی بمیرم... اگه... اگه... اگه و باز هم اگه... کسی یا چیزی ازم بپرسه زندگیم رو چطور گذروندم قطعا از نوشته های در هم و بی ربط این وبلاگ به عنوان یکی از چیزایی که روی زمین خلق کردم یاد میکنم و با قاطعیت اعلام میکنم که خدام.
پ.ن: بوی همبرگر میاد. نمی تونم التماس های معدم رو بیشتر از این نادیده بگیرم.