از هر زاویه ای بررسی میکنم می بینم من مناسب نیستم واسه زندگی تو این شرایط. نه اینکه بخوام چسناله کنم زندگیم بده ها... نه! اتفاقا زندگیم اینقدر قشنگه که اگه بخوام چسناله کنم این وبلاگ میتونه یه ربع به یه ربع آپ مجدد بشه. دارم میگم واسه این زندگی خلق نشدم... امکانات و اپلیکیشن هایی که روم تعبیه شده با چیزایی که تو این زندگی بهشون نیاز دارم فرق دارن.
میدونی؟ به نظرم باید تو سویس به دنیا میومدم. مردم اونجا به یکی از شاخه های ژرمنی حرف میزنن که خیلی با آوای صدایی من سازگاره. باید تو یکی از روستاهای باحال و کوه پایه ای اونجا اونم اواسط سده ی هیجده به دنیا میومدم... تو یه کلبه ی چوبی دو طبقه که طبقه ی دومش اختصاصی مال خودمه. کلبه نباید راه پله داشته باشه، دوس دارم از نردبون چوبی برم پایینُ مهم نیست در خلال این فرایند چند بار از روش میوفتم یا پام سر می خوره. دور تا دور کلبه باید چمن زار و درخت باشه، اصن جنگل باشه... نظر شما چیه؟ آره وسط جنگل خوبه. بعد من هر روز با خیال راحت، پا برهنه بزنم بیرون. برم رو چمن ها بدومُ حتی عین میمون از درخت برم بالا. برم بالا درخت بشینم به خوندن رمان هایدی با قلم خودِ خودِ یوهانا اشپیری! مطمعنم از ترجمش بیشتر می چسبه.
آره... این درسته. حتی خودمم از تصورش به وجد میام. با یه دامن گلدار و کوتاه کتان، زانوهای زخم و زیلی از ورجو وورجه ی زیاد، موهای بلند و پر پشتِ قرمزِ مزین شده به یه تاج بافته شده با برگای رُزماری، در حالی که بالای شاخه ی درخت پاهامو تاب می دم، رمان هایدی رو هم بخونم. معرکه نیست؟
حتی چوپان بودنم به نظرم لذت بخشه به شرطی که یکی دیگه هم هوای تو و گوسفندای پشمالوتو داشته باشه... یکی مث پیتر! یه پسر روستایی که به دور از پر کردن کودکیش بابازی های کامپیوتری و گذروندن بزرگسالیش در توهم تایلر یا پاپیون بودن، بکره و ساده. من جز اون خرایی که فکر میکنن سادگی یعنی حماقت نیستم؛ سادگی یعنی نگه داشتن تمام ذخیره ی انسانیت تا آخر عمر. یعنی تو معصومیتی که در بچگی باهاش متولد میشیم گیر کردن... یعنی بکر بودن. آدمایی که هیچکس و هیچ چیز وادارشون نکرده "کلاتو نگه دار باد نبره" یا " مالتو بچسب، همسایتو دزد نکن" رو درک کنن. چوپون به دنیا اومدن چوپون هم از دنیا می رن. باور کنین این معرکه است. نه دغدغه ی یا مفتی... نه زور زدن یا مفتی... نه اطلاعات یامفتی... تا زنده ای وقت داری راجب همه چی مستقل از عالم و آدم فکر کنیُ نتیجه بگیری.
من باشمُ چمن های کف زمینُ درختای سوزنیُ گوسفندهای پشمالوُ رمان هایدیُ پیتر. از صبح تا شب با هم بچریم و با تمام وجود حس کنیم زندگی نکبت نیست، نعمته. شبم برگردیم تو کلبهُ بشینیم کنار شومینه ی چوب سوزُ خورشت گوشت بخوریمُ به داستان های کهن راجب پاگنده های هیمالیا گوش کنیم.
***
پوووف. میدونی؟ فقط یکم خسته ام همین. جلو دوستان که نمیشه از این جنس چس ناله ها کرد. مامانمم نمی خوام نگران کنم ولی جدی میگم... اوضا اصلا خوب نیست. تو این چهارسالی که دارم تو جامعه رفت و آمد میکنم قشنگ دیدم چه بلایی داره سر مردم میاد. تشنج ها و فحش ها و با خود حرف زدن ها هر روز داره بیشتر میشه. هر روز تعداد آدمایی که زل زدن به نا کجا آباد یا نه... نشستن یه گوشه دارن زار می زنن، بیشتر میشه. هر روز بیشتر دارن از خودشون و چیزی که هستن متنفر میشن... دارن سرشون رو می کنن زیر برف و فکر میکنن تازه در اوردنش با فراموش کردن ایمان و آرزوهاشون... فک میکنن این واقع بینیه! دارم میبینم چطور بچه ها محو کارتون هایی میشن که هیچ معنیی ندارن... بزرگترا غرق کارایی میشن که هیچ ارزشی ندارن. دارم میبینم در مساجدو می بندن و رفت و آمد ملت به کلیساها رو کنترل میکنن. دارم میبینم کچل شدن درختای خیابونُ کمبود جای پارک رو. دارم میبینم و هی میرم تو خودم. هی خودم رو میزنم به اون راه. هی میگم کار دارم نمی تونم بیام. هی گوشیم رو خاموش می کنم. هی مقاومت میکنم ولی می دونم تهش منم عین اینا کم میارم... تهشو می دونم... لعنتی! من قرار نبوده اینجا باشم. خدایا میشنوی؟ من با این امکاناتُ اپلیکیشن های محدودُ احساسات کش دارُ استخون های ظریف، قرار نبوده وسط یه مسابقه ی بوکس بدون دستکش که توش توقع دارن با گرفتن پاچه ی طرف لِنگش کنم، تک و تنها ول باشم.
پ.ن: خالص باش و هر از گاهی لبخند بزن، شاید تو تنها اتفاق خوبِ رهگذرهای تصادفیِ خیابونی!